موهایت
در تاریکی شب گم می شود
اما گونه های کشیده ات
چون ردپای خورشید
من را
از شب دلهره عبور می دهد
صبحانه
اتفاق کمی نیست نازنین!
وقتی دستهای تو
برکت سفر می شوند
و چشم های تو
بهانه ای
تا تقدیرم را رصد کنم.
مرگ
نمی تواند چیزی از من بگیرد
نه خانه ای
نه نامی
وقتی تو را می پیچم
به خودم
و می روم
چیزی که نمی ماند
می بینی
بارها گفته ام
مرگ
همیشه که پایان نیست
آغاز دوست داشتنی ست
به سیاقی دیگر!
پیر مردی
که یادش خواهد رفت
قبض برق را بپردازد
اما تاریکی را
بهانه خواهد کرد
برای بهتر یافتن تو
پیرزنی
که سفره اش
من را
از تمام باغ های جهان
بی نیاز خواهد کرد
فراموشی همه ی درهای جهان
جز اتاقی
که همدیگر را
در آن می یابیم
نشنیدن همه ی صدا ها
جز صدایی
که دیگر گونه
صدایمان می کند
یک تنهایی دو نفره
درست همانند دیروز
تاریکی مطلق
سکوت مهربان
تو
و من
که برای جشن سی و هشت سالگی ام
آماده می شدم!