یک کلاغ اینقدر پیر شد که تمام پرهای مثل زغال اش سفید شدند و منقارش مثل پشت اش خم شد. و دیگر نتوانست خبر بدهد. اما مثل اینکه خود او احساس می کرد دادن خبر از مسئولیت های اصلی او در شهر است. بنابراین هر روز با ترفندهای مختلف می توانست چند خبر را از بچه ها یاد بگیرد و با آن صدای لرزان و منقار خمیده اش چیزهایی را داد بزند که گوش هر شنونده ای را آزار می داد. یک روز آقا کلاغ نشست و با خود فکر کرد که مردم شهر قدر او و زحمت های او را نمی دانند پس تصمیم گرفت از آن شهر برود. در یک روز دلگیر پاییزی پرهای سفیدش را باز کرد و به راه افتاد. برای آخرین بار به شهر نگاهی انداخت همه پشت بامها برایش پر از خاطره بودند. کلاغ سفید از آن بالا جوانیش را می دید که در گوشه گوشه شهر پراکنده بود اما دیگر در این شهر به این بزرگی جایی برای او باقی نمانده بود. او باید می رفت. یاد جوانی اش افتاد و خواست یک بار دیگر از آن بالا بالا شهر را ببیند پس اوج گرفت و رفت بالا. یک تکه ابر سفید بالای سرش بود خواست از آن هم بالاتر برود. رفت توی ابر. جلوی چشم اش را نتوانست ببیند از توی ابر که بیرون آمد نور خورشید چشم هایش را زد و او کنترل اش را از دست داد. کلاغ پیر بالهایش را به اینطرف آنطرف پرت کرد تا بتواند خودش را کنترل بکند اما مثل اینکه دیگر دیر شده بود او هرچقدر پایین تر می امد سرعت اش بیشتر می شد و کنترل کردن اش سخت تر. کلاغ پیر سفید پر فهمید که این آخرین پروازش است و او دیگر شانس پریدن را نخواهد داشت. چشم هایش را بست و داد کشید و آخرین خبرش را داد. توی میدان بزرگ شهر همه دیدند که یک پرنده دادزنان روی سر مجسمه وسط میدان فرود آمد اما کسی نخواست در مورد آخرین خبر او فکر بکند. هنوز هم مردم شهر در مورد یک کلاغ پیر سفید پر حرف می زنند اما کسی نفهمیده است کلاغ پیر کجاست و آخرین خبرش چی بود.
برای دکتر سلیمانزاده
داشتم می رفتم
یک نفر گفت:
زمان گم شده است!
برگشتم
توی آینه
نگاه دیروز
توی چشم فردا
به حال ام خندید
لعنتی بود نگاه
بوی کافور
شب گور
عاشقی
قابله
مادر
من
به خودم برگشتم
روز بی خورشیدی
در خودش گم شده بود
یک کمی آنسوتر
سایه ای در من بود
که پی علت بودن می گشت!
می نشینم سر باغ
رنگ ها می رویند
یک بهار دیگر
پر یک جدول ضرب رنگی
رابطه در پرواز
کاشکی ها مرده اند
ذروه تابلوی پاییز میان ابرهاست!
من پر لذت یک اندوه ام
هیچ چیزی کم نیست
یک کلاغ تنها!
همدمی یافته ام
او مرا می فهمد
او مرا می گوید
سوز می گوید
باد سرگردان است
می شنوم
دل من
سینه این باغ
به هم می آیند
مرده تنهایی من
لذت رنگی اندوه برایم ابدی ست!
دخترم از خواب که بیدار شد
دوید طرف مداد رنگی هایش
و من دویدم طرف آینه
خودم را دیدم
همان بود
به اتاق که برگشتم
دخترم روی برگه نقاشی اش
روی شیارهای صورتم کار می کرد!
می خواستم
زیر آسمانی به دنیا بیایم
که یوزپلنگان اش
سهمی از گرسنگی شان را
به چشمان مضطرب آهوها ببخشند!