فرود این باغ فرازی ست
آکنده از خدا
آیه ی سکوت که حلول می کند در گل
خواستن به بلوغ می رسد
هیس!
دوست داشتن سروده می شود.
ضجه می زند
هر از گاهی آهی
نفس کم دارد
سیاه شده است ابر
باران اگر نبود
هول این بغض را
امانمان نبود!
یادمان باشد
اشک آرامشی ست
تبسمی ست به رهایی
و گریزی ست از ناگواری!
ورق که می خورد باد
لای درخت های خیس شکوفه
صدای تو می آید
و دفتر شعر من
گرسنه تر می شود
قلمم را به دست می گیرم
و غرق واژه می شوم
خیس خیس
می نشینم کنار صوفی چای
هوای تو می پیچد در آب
نه گزیری نیست
بهار شده است!
باید به شعر پناه برد
از هجوم زیبایی!