کنارم که نشستی
قطار رفته بود و ایستگاه خالی
مثل هر روز
نگاه ام کردی
چایی نوشیدم
داغ بود
لب هایم را گزید
عرق کردم
پرتقالی دادی
دهان ام آب افتاد
خورشید را نشان ام دادی
سرد ام شد
صندلی برایم تنگ شد
نگاه ات کردم
تاریک بود
و آسمان سنگی شده بود !
تنها بودم
مثل هر روز
تو نیامده بودی
ثاینه ها برایم شکلک در می آوردند!
وقطاری که برای همیشه برای من رفته بود
هنوز در من سوت می کشید!
فریادم را به درون می ریزم
رگهایم چون رودخانه ای یخ بسته آرام می گیرند
و در کنار کپه ای یخ
چشمهایم غروب می کنند
گرگی زوزه می کشد
می ترسم
کسی نیست
ایل ام سال هاست که کوچ کرده است !
سنگ ها
فریادی را دست به دست می کنند
بوی اش دیوانه ام می کند
پوزه می کشم
و دنبال خون اش می گردم
لای چندمین سنگ
لاله ای می یابم
اما خون اش برای بیدار کردن من کافی نیست!
تا ابد کنارش می نشینم
تا ستاره ها تعبیرم کنند!
شب
همه بودند در من جز من
صبح
خودم بودم و هیچ
هی داد می زدم سر هیچ
تا کلاغی برایم سر ببرند
مبادا که
در شب نشینی هایم غایب نباشم!