موهایت
در تاریکی شب گم می شود
اما گونه های کشیده ات
چون ردپای خورشید
من را
از شب دلهره عبور می دهد
صبحانه
اتفاق کمی نیست نازنین!
وقتی دستهای تو
برکت سفر می شوند
و چشم های تو
بهانه ای
تا تقدیرم را رصد کنم.
شهر متلاطم است
خیابان ها بی صدا
سر کوچه ها را می برند
و کوچه های بی سر
به درهای بسته
مشت می کوبند
ماشین ها را
چراغ راهنمایی از نفس می اندازد
و آدم ها پر می شوند
و از پیاده رو ها
به خیابان ها سرریز می کنند
همیشه گفته ام
غروب که شد
پنجره ات را باز بگذار
ما همه برای یک فانوس دریایی
به شهر زده ایم!
تنهایی
پرنده ایست نشسته در باد
پی آوازی ناب
ماهیگیری ست پیر
با توری ابریشمین
پی کوسه های دریای دور
تنهایی
خدایی ست باستانی
آفریده ی خویشتن
بی هیچ پیامبری
نشسته در آسمان خویش
با قلم مویی در دست
در تقلای رهانیدن پرنده ای
از یک تور ابریشمین.
سایه ام را که می تکانم
باران می زند
چتر می شوی برایم
و من را تا اتاقم می بری
مردی سر بر می گرداند
لبخند می زند
و بی هیچ سلامی
تو را از دست ام می گیرد
می گذارد روی میز مطالعه اش
و در را می بندد
تا من گم تر شوم
تا من کم تر شوم
سایه ام اما هنوز می بارد
که می داند
که تو در بند نخواهی ماند
که می دانی
که سایه ی خیس
بی پناهی را تاب ندارد!
روزها را نشمار
تعداد خنده هایت اما یادت نرود
گرمی دستهایی که گرفته ای اما
فراموشت نشود!
یادمان باشد
خورشید بهانه ای ست
تا برای سلام گفتن دیر نکنیم
و شب
فرصتی ست
تا دستها را گرمتر در آغوش بگیریم.
روزها را نشمار
بگذار شناسنامه ات لبریز شود
از باران و درخت
از گنجشک و شکوفه
تا عمرت طولانی تر شود
بگذار شناسنامه ات پر شود از خاک
تا همیشه بوی آمدن
تا همیشه بوی رفتن همراه باشد
تا فراموش نشوی!
یادت باشد
مهم نیست
چند تا شماره می شوی
و کسی شماره پلاکت را می داند یا نه
مهم نیست
طول جغرافیایی چشمهایت
ثبت می شود یا نه
بگذار شماره های تو
بهانه ی بازی دیگران باشد
اما تو روزها را نشمار
اما تو
به خنده ها
به دست ها
به چشم ها فکر کن!
تا بیشتر زنده باشی
تا بیشتر زنده باشیم!