اگر چه روزهای زیادی ست آفتابگردان ها
تمام دشت را پی نور می گردند
جوانترین گل این قوم نیز
خوب می داند
که ابر می چکد و
آفتاب می ماند!
باد شبیه من می شود
وقتی از لای لباس های من
روی بند رخت می گذرد!
پر و خالی
بی سر و بی دست وپا
گاهی فکر می کنم
آیا باد هم پیراهنی دارد
که من یک روز تن ام کنم؟!
و این بازیگوشی اش را تلافی کنم!
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
سعدی
دست هایم را می کشم روی درخت کنج حیات
و بهاری می شوم!
پرنده ها هجوم می آورند
لای مو هایم لانه می کنند!
و من
هوایی می شوم
روی ابرها می نشینم
بارانی می شوم
و می بارم!
بهار می خندد
تو در می زنی
و می آیی با دامنی پر از گل
پرنده ها آواز سر می دهند
و شعر دست تو را می گیرد
و تا دفتر من می آیید
اما می بینی
دفترم خالی ست
که آمدن تو
حلول فصل حواس پرتی واژه هاست!
ابرها را گفتم
تا مرا آب کنند
و بریزند به روی خورشید
تا درون صدف چشم شما لانه کنم
و از اندیشه تان ذوب شب
تا شبی از شب ها
مرگ من یک گره از عقده تان باز کند!