در اتاقم بودم
که مرا باد ربود
و به تنهایی البرز سپرد
دستهایم
پر برف
سینه ام زخمی راه
آهوانم
خسته
چشمه هایم نالان
و در آن پایینی
روی یک نقش چروک
می چرد یک رمه آه
مرده دیگر البرز
همگان می دانند
همگان می گویند
که پس این سینه
آتشی نیست نهان
غرشی نیست
که حرف من را
به شما بنویسد
راستی
راست هم می گویند
کوه هم می میرد
مثل یک مرد
که در یک گوشه
چشمهایش را
به پلاسیدن امید خودش می دوزد.
مثل آسمان
تمام روز
یک نگاه آتشین
در تمام من پرسه می زند.
حس گنگ
در تمام ذره ذره تنم
رخنه کرده است
می شود گذشت؟!
می شود تمام ابرهای خیس را
روی آن چلاند؟!
بعد زد به شب
می شود ولی
من دوباره امشب از همان اوان
با تمامی وجود
در پی ستاره ام!
زندگی
یک روش ساده دریا شدن است!
ابرها می آیند
مثل روز و شب ها
روی یک جاده نامرئی
کوه را می بوسند
دشت را می پایند
نور را می نوشند
و تو را می زایند!
و تو از مستی شان
حس گنگی به سرت می ریزد
یک سفر تا...
کاشکی می رفتم
با قطار دم صبح
و خودم بودم و من
باغ را می دیدم
سیب را می چیدم
دشت کوه و دریا
آب نور و خورشید
نان و نام خود را
توی یک کوله به همراه خودم می بردم !
تو همین لحظه شیرین نگاه ات هستی
تو همین لحظه محضی هستی
که به آن باخته ای
تو خود زندگی خویشتنی
تو همان قطره ای هستی
که در آغاز همین شعر من از ابر چکیدی
تا زمین فاصله ات را...؟!
هیچکس هیچکس!
تو خود زندگی هستی!
قاصدک های خیال
راحتم بگذارید
که مرا نیست دگر فرصت آه
من فقط می دانم
خبر از هرچه که دارید
دروغ است دروغ
نقش از هرچه که آرید
فریب است فریب
پیش از این ها روزی
خبری آوردند
همنشینان شما
خبر از آب حیات
کوله باری بستم از عمر
راه ها پیمودم
روزها شب کردم
ناکجا ها رفتم
هرکجاها دیدم
روزگارم آموخت
که پی نقش سرابی هستم
کوله بارم افتاد
وز درونم آهی
خبر از پوچی راهم می داد
قاصدک های خیال
فرصتی داده به دست
تا در این تنهایی
نوحه ای بسرایم
به خزان دل خویش
راحتم بگذارید
راحتم بگذارید!
به یاد دوستان عزیزم در شیراز!