من شعر می نویسم
یعنی که درد می کشم
یعنی هزاران هزار مرد
در دست های خسته من جان گرفته اند!
من شاعرم!
یعنی تمام شهر را جارو کشیده ام
یعنی پل ها همه
بر روی دست های من
آرام مانده اند
یعنی تمام جاده ها
بر روی سینه من راه می روند!
دیروز
در کوچه
من بودم آنکه از تو خواهش یک خنده می نمود
دیشب به جای تو
من محض چشم های عزیزی گریستم
امروز
من به تمام عاشقان جهان بوسه می دهم
فردا
به جای همه عاشقان شهر
من در جست و جوی چشم تو آواره می شوم!
من شاعرم!
یعنی توام!
یعنی که شعر
از تو به من
از من به تو
یعنی که تو
یعنی که من
ما شاعر هم ایم!
بعضی وقت ها حس می کنی باید بروی جلوی آینه و به خودت نگاهی بکنی و توی چشمهای خودت رخنه بکنی و از آنجا سواری اتوبوسی بشوی که تو را از جلوی روزهای گذشته ات عبور می دهد. می خواهی از حس سواری گرفتن لذت ببری وقتی روزهای رفته و رونده جلوی چشم هایت ردیف می شوند. روزهای سرد روزهای بارانی روزهای شیرین و روزهای رنگی. بعضی هایشان را خیلی دوست داری. دست ات را دراز می کنی تا یک بار دیگر لمس شان بکنی یکبار دیگر می خواهی حس شان بکنی. اما نمی توانی که تو پشت شیشه ای و روزهایت جز تصویری گذرا در ذهنت نیست. اما روزهایی هم هست که تا چشمت به آنها می خورد سرت را بر می گردانی و چشمهایت را می بندی. نمی خواهی ببینی نمی خواهی یکبار دیگر سردت بشود نمی خواهی یکبار دیگر روزهای رنگی اندوه را حس کنی. از اتوبوس که پیاده می شوی و به خودت میایی.چشمت به موهایت می افتد. مثل زندگی هستند مگر نه؟ می توانی تارهای سفید را بشماری؟ می توانی تارهای سیاه را بشماری؟ نه نمی شود نمی شود. آبی به صورت می زنی و اشک هایت غرق می شوند. اما این زندگی ست! این زندگی ست! می بینی شیرین است. تلخ است. سفید است سیاه است. دیدی نتوانستی روزهای سرد و گرم را بشماری؟! دیدی نتوانستی تارهای سفید یا سیاه موهایت را بشماری. همین است. باید هردو می بودند باید هر دو باشند. مهم این است وقتی برمی گردی بروی به اتاق ات همه آنها را بگذاری بمانند توی آینه و بروی کنار پنجره اتاق ات. زیبا نیست؟ ببین بچه ای را که توی کوچه دنبال یک توپ سمج کرده. ببین آن پیرزن را که با چه تقلایی دارد زنبیل پر از میوه را به خانه می برد تا "دستت درد نکند"ی از مردش بگیرد. ببین آن مرد را آنجا روی داربست که دارد سعی می کند تا تعادلش را حفظ کند که به هم نریزد که نیافتد که سقوط نکند که نان خانواده اش بی قاطق نماند. زیباست نسیمی که می آید و از دماغ تا ریه هایت را در می نوردد و به تو می گوید دیر شده است کتاب هایت را باید جمع کنی و بروی به کلاس. بچه ها منتظرند. دیر نشود.
باید امروز قبل از اینکه بروم به کلاس مصی غزل و علی را ببوسم. باید بدانند چقدر برایم مهم اند باید بدانند دارم می روم بیرون که باز برگردم و بگویم "دوستتان دارم"و فقط همین است که به من انرژی می دهد. باید به همه بگویم من آینه را دیدم ولی توی آینه نماندم. الان اینجا هستم و روبرویم روزهایی هست که حتی اگر ابری هم باشند خورشیدی برایشان پیدا خواهم کرد تا همه کسان ام را زیباتر و آفتابی تر ببینم.
باور کن
زندگی همین تار و پود است!
همین تار موی تو
و این پود حسرت من
دست هایت را دریغ مکن
دست هایت را دریغ مکن
من برای بافتن امروز
به یکایک انگشتانت نیاز دارم!
تو که هستی
نباید
رد آهی
به نقش ام باشد!
من راه هزار سال نرفته را
یک شبه
از چشم های تو گذشتم!
عاشق تو شدم
مگر نه؟
یا بودم؟
از خودم بیرون نرفتم
یا دور؟
فقط همین!
سطر دیگری
برای این شعر لازم نیست!
که آخر سر
من
یک شبه
از چشم های تو گذشتم!