تا انتها

هوایی شده ام انگار

روی ابرها

زندگی بلندتر نیست!

و ارتفاع

اندازه سقوط را بالاتر می برد

توی خیابان چندم

پیچیده ام به یک بن بست

و شهر را

پشت دیوارهایش حس می کنم!

اما خواب ام را

کوچه های تو پس نمی دهند

و گلویم

پیش نام تو گیر کرده است!


به ساحل که برسیم

گوش ماهی ها

که رو زهای مرده ما را می شمارند

ما زندگی را

تا انتهای ریه هایمان با لا می کشیم!

سیاه

تو بر سیاه من

سفید می نمایی

ای پیغام هرچه!


تو هم نمانی

من

برای تمام حرف ها سیاه می شوم

تا به هرچه نگاه

لذت خواندن را بچشانم!


در شهر

خودت را

ربط داده ای به خیابان ها

و چراغ قرمز درو می کنی

بن بست ها

دست هایت را کوتاه می کنند

و کوچه ها

پس مانده های شهر را

به کاسه سرت می ریزند!


شهر بزرگ است

طول خیابان کم نمی شود

حتی اگر

طول طاقت تو بکاهد

و آن سر کلاف

همیشه می رسد به حس همسایگی یک پلاک


اما غروب

راه تو را گم می کند

و تو باید

تا صبح

خودت را

از دیوار شب بیاویزی!




به بنیامین هایم

به یاد شیراز و مهربانی جهانبخش لورگی


کبریت را

برای خرمن اندیشه های من روشن کرده اید

و نمی دانید

من اگر هم بروم

پیراهنم را با خود خواهم برد

تا گرگی بدنام نشود!


اما شما چه می کنید؟!

چاهی نیست که من را پس ندهد!


قحطی زدگان!

عزیز مصرم من

گیرم که تا چندقدم دورتر از شما را بلد نباشم

گیرم که زلیخایی نباشد

گیرم که بر روی کره ای که می چرخانید

سرزمینم را نبینید


ای همه بنیامین های من!

من هرروز صبح

بر روی پنجره هایی که باز می کنید

خواهم نوشت

سلام!