هفدهم شهریورماه نود و دو
ساعت چهار عصر
مادرم ناگهان زیباتر شد
چشم هایش را برای آخرین بار باز کرد
و بست !
حقیقت محض را دید
و بلند برای ما باز گفت
با ولع حرف هایش را
روی لب های سردش خواندم
خاموشی آرامشی بی بدیلی ست!
و مرگ
حقیقت آرامبخشی ست
که سال ها در انتظارش می نشینیم!
دیگر تاریکی خانه مان را
ناله های مادر پر نخواهد کرد
دیگر حامد
برنامه ی داروهایش را چک نخواهد کرد
تا دارویی دل اش را به درد نیاورد
دیگر به مطب هیچ دکتری
به خاطر مادرم نخواهم رفت!
ما حقیقت را گردن می نهیم
همچنان که مادرم
و به انتظار می نشینیم
روزی را در سال هزار سیصدو...
که دست بچه هایمان در دست
چشم باز می کنیم
برای آخرین بار
و می بندیم
و سراغ مادر مان را می گیریم!
همه چیز جای خودش را دارد
این شعر مثلا
نصف شب باید بیاید
تا تشنگی من یادم بیافتد!
یا این خواب
تا تو را به تصویر بکشد
همه چیز جای خودش را دارد
مگسی باید باشد
تا تنهایی تو را قلقلک بدهد
کلاغی باید باید باشد
تا معنای غروب عمیق تر شود!
خودت هم می دانی
آیدا اگر نبود
تو هیچ وقت سراغ شاملو نمی رفتی!
همه چیز جای خودش را دارد
گاهی ماه باید
صورت اش را در حوض آب بشوید
تا هوس پلنگ ها
پایدارتر باشد!
سکوت سرد قطب را
میلیون ها پنگوئن باید بپایند
تا مبادا بشکند
و دنیایی را کر کند!
همه چیز جای خودش را دارد
ما باید باشیم
همه می دانیم
هدایت -شاید-
این را یادش رفت
اما گلسرخی می دانست
هادی هم می داند
باید به غزل بگویم
خانه ی مان را که نقاشی می کند
من را که می کشد
دشنه ی در دست ام فراموش اش نشود
که همه چیز جای خودش را دارد!
سکوت
روی ساز که می شکند
زخمه می شود
درست مثل تنهایی
که می چسبد به حنجره ام
و آه می شود!
می دانم
می شد خارج از اینجا
مثل ابر
سرگذاشت روی بالشت سهند
و در چشمهای تو بیدار شد
می شد
پاها را در صوفی چای شست
و تمام کوسه ها را عاشق خود کرد
می شد مثل سنگ
بر سر راهی نشست به انتظار
و یک عمر تهمت شنید
اما سکوت که روی تنهایی می شکند
زخمه ی آه می شود
می نشیند روی دفتر شعرم
دیگر مهم نیست!
در سکوتی که ساخته ام
ابر خواهم شد
که تا ابد
روی چشم های تو بخوابم
کوسه خواهم شد
تا در خودم شنا کنم
و سنگ خواهم شد برای خودم
که دیگر
برای هیچ حقی
جز ناگفته هایم
نخواهم جنگید!
صدا که می آید
می دوم به حیاط
چشم می دوزم به آسمان
اما آسمان
جز چند ابر سترون
حرفی برای گفتن ندارد!
سرم را بازپس می گیرم
و نگاه ام در امتداد
به روی تنها گل کنج حیاط می ریزد
پس این همه از تو بود در من!
می دانم نازنین!
آخر سر
در یاخته ای ذوب خو اهم شد
تا برادران ات
به یکی چون من
لبخند بزنند
حرف بزنند
و خواب اش را آشفته کنند
تا در حیاط اش دنبال صدایی بگردد!
به رقص واژه های هادی
1-
من صبر را زیسته ام رفیق!
وقتی نیستی
زمان که هیچ
بی هیچی شقاوت محضی ست
که طبل وار
بی هیچی در درون
گوش زیستنم را کر می کند!
2-
دور نشو
نرو
می خواهم ببینمت
تو هستی
که من هستم
به تو سلام نکنم
زنگار امان ام را خواهد برید!
3-
من بد بوده ام
تو بد بوده ای
بد کردند
بد کردیم
تو منتظر من
من منتظر تو
و ندانستیم
همه راه ها از درون خودمان می گذرد!
و تاریخ جز حیله ای نیست
که ما به خود زدیم
و ندانستیم
پایان همین امروز است
آغاز همین امروز است!
4-
از من مگریز
من اینجا ایستاده ام
تا هیچ کلاغی
به میوه های نگاه تو
چپ نکاه نکند!
من صادق ام
نبین این دشنه را در دستم
برای روز مباداست
می دانی
کسی اگر به چیدن تو بیاید
من نامرد خواهم شد
من زمین خواهم گذاشت این جل را!
آن روز خواهی دید
"مترسک فقط برای پراندن کلاغ نیست"!
5-
هر روز می آیم
هر روز پشت پنجره ی تو ام
می دانم
از دست های تو که شروع کنم
به پرتگاه آزاد که سقوط کنم
آسمانی خواهم شد
و گم خواهم شد در امتداد نگاه تو
تا تو را
تا آخر
در کنار پنجره ای بکارم
که آزادی من را نشانه رفته است!