دستهایم تاکستان مست اند
انگور می چکد از چشم هایم
و قلب ام خمره ی شرابی ست هزار ساله
اما می ترسم از خودم
که بوی بدمستی خیالم را آشفته می کند
و مرگ
به پیاله های شکسته ام دندان تیز می کند!