سایه ام را که می تکانم
باران می زند
چتر می شوی برایم
و من را تا اتاقم می بری
مردی سر بر می گرداند
لبخند می زند
و بی هیچ سلامی
تو را از دست ام می گیرد
می گذارد روی میز مطالعه اش
و در را می بندد
تا من گم تر شوم
تا من کم تر شوم
سایه ام اما هنوز می بارد
که می داند
که تو در بند نخواهی ماند
که می دانی
که سایه ی خیس
بی پناهی را تاب ندارد!