خودت را
ربط داده ای به خیابان ها
و چراغ قرمز درو می کنی
بن بست ها
دست هایت را کوتاه می کنند
و کوچه ها
پس مانده های شهر را
به کاسه سرت می ریزند!
شهر بزرگ است
طول خیابان کم نمی شود
حتی اگر
طول طاقت تو بکاهد
و آن سر کلاف
همیشه می رسد به حس همسایگی یک پلاک
اما غروب
راه تو را گم می کند
و تو باید
تا صبح
خودت را
از دیوار شب بیاویزی!
پشت ویترین
عروسک ها صف می کشند
و عابران ولگرد
تکه نگاهی
به گرسنگی چشمهایشان حواله می کنند
خیره می مانند!
دنیا باید بزرگ باشد!
اگرچه امتداد نگاه من
جز تا آن سوی این حجم شیشه ای نمی رسد
اما نگاه تو
تمام دنیا را
در چشمهای من جا می گذارد!
کجا بوده ای؟
در جنگل های آمازون
دنبال خود
در آسیای صمیمی
دنبال یک آهنگ شیرین
در آمریکای عجیب؟
زخم گرسنگی ات
بوی آفریقا می دهد هنوز
شما در من اید
و شما بی من
اما گاهی اگر هوای کودکی به سرتان زد
برای بزرگ شدنتان
به پستوی لبهای ساکت ام نیز
سری بزنید!