هی تکرار شدیم
پشت این پاکت نامه ها
که به آدرسهای آشنا می روند
انگاشتیم
فصلهای دیر کرده سبز
کفش هایی نو
و پلاکی تازه
برایمان سوغاتی می آورند
اما زمستان را که شکستیم
خسته تر از پارسال
پی پلاکهای آشنا گشتیم!
بهار
بر بوم زمستان می زاید
و دستهای من
روی نگاه تو
تو که بیشتر از منی در من
به زبان که می آیی
خواب همیشه همراه است
و من
قطار قطار که با رویا پر می شوم
به ایستگاه آخر چشمانت کم ی آورم
و تو
بهانه می شوی!
من
تا به فراز چشمهایت برسم
چند بال
برای دستهای رویاهای ام باید بکشم؟!
/ بهروزی/
An Irish Airman Foresees His Death
I know that I shall meet my fate
Somewhere among the clouds above;
Those that I fight I do not hate,
Those that I guard I do not love;
My country is Kiltartan cross,
My country men Kiltartan's poor;
No likely end could bring them loss
Or leave them happier than before.
Nor law, nor duty bade me fight,
Nor public men, nor cheering crowds;
A lonely impulse of delight
Drove to this tumult in the clouds;
I balanced all, brought all to mind,
The years to come seemed waste of breath,
A waste of breath the years behind
In balance with this life, this death.
W. B. Yeats
ترجمه از بهروزی
وعده دیدار با مرگ
سرنوشتم را در آن بالا
در میان ابرها
یک روز
می کشم در بر
-آگاهم-
از کسانی که با آنها در جنگ ام
نفرتی در دل ندارم هیچ!
آن کسانی را که می پایم
دوست شان نمی دارم!
کشور من
رنجهای شهر کیلتارتان
شهروندانم
مردمان بی نوای آن
هیچ فرجامی
فقرشان را بیش تر از پیش
دلخوشیشان را بیش تر از قبل
باقی نمی دارد
هیج قانون هیچ تکلیفی
هیچ کس هیج انبوه هوراکش
وا نمی دارد مرا بر سوی جنگیدن
جرعه ای از یک خوشی ناب و بی همتا
-فقط-
می کشد من را
تا میان التهاب ابرها بالا
توی ذهنم من
می گذارم هرچه را دارم
کنار هم
سالهای در پیش
چون نفسهایی همه پر هیچ
سالهای پشت سر
آکنده از دمهای بیهوده
در کنار زندگی من
مرگ ام!
گوش کن
وزش سبزه نو
می شنوی؟!
یک قدم مانده که شلیک شود
عطر نو
از دهن شاخه نو!
یک قدم مانده که تحویل شویم!
یک قدم مانده
که تعبیر شویم به حضور باران!
روی یک جاده تشنه عابر
یک مسافر
با نام بهار
پی ماست!
نکند دیر کنیم
نکند ابرهایش را
باز دلگیر کنیم
ما که تعبیر بهاریم
ما که در خویش بهاریم
ما که تصویر بهاریم
ما که گهواره سبزی بهاریم
نکند
بر در این تازه شدن
خویشتن را نتوانیم که تحویل کنیم!
/ بهروزی/
مراغه شهر بسیار زیبایی ست بخصوص حالا در واپسین تپش های قلب اسفند که سفیدی برف جایش را به سفیدی گلهای درختان داده است و سین دیگری به هفت سین سال اضافه کرده است. سین بسیار زیبایی ست. کاش می شد به اندازه زیبایی آن لذت را دید چشید خندید و پر کرد ریه ها را از سادگی هوای بی آلایش دامنه سهند.سینی که فراموشمان شده است! سادگی! سادگی که می گویم می خندی! مگر می شود بی لباسهای رنگین سر سفره هفت سین نشست؟! مردم چی می گن؟ مردم چی می گن؟ اما ساده که باشی می توانی میان گلهای سفید دامنه سهند قایم بشوی سارای قصه های کودکی من! تا من به رویا هایم نزدیکتر شوم! ساده که باشی سفره هفت سین من لکنت نمی گیرد تا من دنبال سین سکه بگردم! ساده که باشی سیب سرخ در دست تو سارای قصه های کودکی من در کنار سفره هفت سین دامنه سهند در بغل سبزه های هنوز خواب آلود با سبزی امیدمان به روزهای بهاری پر برکت احسن الحال مرا تعبیر می کنند. مراغه شهر بسیار زیبایی ست ولی ما زیباتریم! ما زیباتریم! با بهار اگر بخندیم خنده ما نه سه ماه که یک دنیا طول خواهد کشید.