منتی ندارید
هوایتان را اگر می خورم
بهایش را
کوچه هایتان
از چهره ام کم می کنند.
وقتی آینه هاتان
از دیدنم اندوهگین می شوند
دیگر به شهرتان چه بگویم
که تنهایی من را
پناهی نمی دهد.
به دنیایتان که آمدم
خودم را آوردم
به خودم که می آیم
خود را می برم
ببینید
شده ام بغض به تنگ آمده
از خیابانتان بگذرید
و این گوشه را
برای خلوت من بگذارید
تا بهاری بماند همیشه بارانی
با ابرهای دلتنگ
بنگرید و
بگذرید!