قایقی باید ساخت
بادبانش از عشق
بازوانش از شوق
و سفر کرد به شهر خوبی
رفت تا آبی
تا عروج گل سرخ
تا به مهمانی پاک باران
تا به هرچه سبز است
آری آری
ریه هامان باید
پربخشایش نعنا باشند
دستهامان باید
هوس رود شدن را
به هم هدیه کنند
و گون را
-آری-
و گون را باید
در دل صبح عزیز
باسلامی به گل هدیه کنیم
خوابهامان باید
پر بوی سبزه پر بوی کاهگل
پر پروانه روشن باشند
دیده هامان باید
به جز از سایش عشق
روی زیبایی گل
در حریم پر مرغان هوا
منظری نگزینند
ببریم از غصه
ببریم از اندوه
و به آسانی یک دست زدین
دیو ناپاکی را
پشت دیوار زمان چال کنیم
و ندانیم که
تا چند قدم مانده به سنگ
پایهامان باید
زخمی خار ملامت باشند.
این حرفها
همیشه و تکراری ست
مثل انسانها
آدم هزار
حوا صد هزار
انسان
ولی افسوس
در تردید
دنبال حرف نو
در بطن یک باغ است
لختی درنگ
و بعد
آه!
باز این همان باغ است.
از این شروع کنم دیر هم
هرگز چشمانت فراموشم نیست
نبودم و
زمستان پاهایم را پس نمی داد
اما تو
شباهت عجیب بهاری به احساس من
برایت یک دنیا کم آورده ام
زیر شاخه هایی که هر کدام
با آواهای دورتر از هرچه
تا پلک می زنم
از دستهایت
به رویاهایم می پرند.
نگو که همه داشته های دنیا
کمتر از لبخند کوچک تو نیست
مگر نه
تمام اش را
برای لبخند تو گشته ام!