صورت ام را به آسمان می چسبانم
و خورشید
امتداد نگاه ام می شود
تا به چشمهای تو بیاموزم
که زیبایی چقدر نزدیک است
تا بیاموزم
روز از پشت کدام کوه جاری می شود
و سرنوشت تو
از کجای شب آویخته است
می گردم
و می گردی
و زمین که بیدار می شود
می گریم از چشم ابرهایی که دلگیرم می کنند
و می کوبم بر چترات
به التماس
تا در یک لحظه فراموشی تو
ترا خیس خودم کنم
می گردم
و گرم می شوم
و در یاخته های عریان سیب می خزم
که از من دهانشان آب می افتد
و من
از لوچه های تو می چکم
می گردم و باد می آید
تا من
هق هق رنگارنگم را
زیر پایت فرش کنم
تا سفید شوم
تا سفید بپوشی
و من بناگاه اسفند می شوم
گرم می شوم
تا آب شویم
و هوس دریا کنیم
من
یک روز
بناگاه
با یک بهانه کوچک توفانی
در دریا غرق ات می کنم
تا در من گم شوی
و من تحویل می شوم!
آقای بهروزی عزیز این چهار فصل عاشقانه به خود می بالند که اینگونه زیبا با قلم توانمند شما سروده شده اند. واقعا از خوندنش لذت بردم.مرسی
ما به خود میبالیم که در این عصر یخی شاعری داریم که دلش آیینه ی خورشید است..