سایه ادگار آلن پو من را نمی ترساند!

هر وقت که ادگار آلن پو می خوانم تا چند روز مشغول گشت زدن در لایه های داستان هایش می شوم و این خواندن یک داستان کوتاه یک صفحه ای را لذت بخش می کند. چرا که داستان ادگار آلن پو مثل زندگی ست. ساده نیست. مشکل است. تو را با خود به جایی می کشاند که در درون ات بوده است و تو سالها فراموش اش کرده ای.  

احساس خفگی که از خواندن اولین سطر داستان کوتاه "سایه" گریبانگیرت می شود تا روزها همراه توست و تو را از نفس کشیدن معمولی محروم می کند. اما تو لذت می بری چرا که ایمان آورده ای که این بخشی از زندگی ست و حقیقتی ست که شاید در کنج خاطرت خاک چند سال را خورده باشد اما بوده است.  

داستان وحشت سیاه مرگ را در اولین سطر روی سفیدی کاغذ می پاشد و تو در تاریکی بی انتهایی می افتی و چشمی می شوی از بیرون به درون و می بینی می گردی وکشف می کنی پشت سایه هایی را که جز از این راه نمی توانستی کنار آنها باشی. اولین وحشتی که مواجه می شوی فراموشی بعد از مرگ است. این فراموشی  از خود مرگ وحشتناکتر است. چرا که از آن عمق نمی توانی با هیچ واژه ای به بیرون و به شدن بیایی. تو هستی و نبودن.  

مرگ تن و روان ات را در بر می گیرد. چهره ات را مچاله می کند و خنده های هیستریک درون ات حتی خودت را هم به لرزه می اندازد. چشم که باز می کنی خودت را زیر سایه بال های نفسگیر مرگ می یابی. از نگاه کردن به آینه هم ابا می کنی چرا که برای خودت مجسمه ای از مرگ شده ای و درون چشم های خودت مرگ را می بینی که به تو زل زده است و پناه می بری به بیخیالی و سعی می کنی شراب تو را بگیرد از دست این همه واهمه و این سایه را که تو را خفه می کند از تو دور کند. اما آن می آید درست مثل زندگی از در و دیوار و تو حتی اگر بتوانی از خودت هم فرار بکنی از دست سایه مرگ فرار نمی توانی بکنی. و مرگ که با دهان همه حرف می زند و تو را می خواند نزدیک تست کنار تست. به خودت نگاه می کنی تن ات را طاعون در گرفته و دل ات را چرک گناه مسموم کرده است. باید بروی. سایه در برت گرفته است. می روی و به عمق می افتی. فکری در درون ات پژواک می کند آیا هزاران سال بعد از این هم کسی خواهد بود که من را با واژه ای از این عمق بیرون بکشد. آیا به یادی خواهم بود؟! و می فهمی که مرگ یعنی فراموشی و فراموشی یعنی مرگ!

نظرات 2 + ارسال نظر
مسعود غفوری شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:32 ب.ظ http://dastangoo.wordpress.com

«و مرگ از رگ گردن به شما نزدیک‌تر است.»

آرمین سمیعی جمعه 20 دی‌ماه سال 1392 ساعت 05:12 ق.ظ http://samiei-armin3.blogfe.com

توصیف داستان توصیف کاملا فیزیکی و پاره ای عاطفی می باشد. فیزیکی از این جهت است که قدم به قدم رو به جلو حرکت می کند و پلات هایی را محیا می کند تا ما را به مفهوم اصلی سایه یعنی مرگ برساند. از عناصری مثل طاعون،عنصر سرنوشت که از هم آمیزی ستاره ژوپیتر با زحل رقم خورده است به عقیده اواینوس،عنصرشهرتاریک که نمادبی روحی و نابودی زوال می تواند باشد،متحرک نبودن و ثابت بودن شعله ها،سنگینی فضای هوا که ناشی از همان حس درونی است و تبعا بی رونق بودن اشیا و مادیات رو به دنبال دارد این پیام رو می دهد که انسان به هنگام مرگ از آنها دل میکند و ...همان مقدمه ها و پلات هایی هستند که راه رو برای معرفی سایه فراهم میکند. به یک شیوه هایی اواینوس خود رو مرده می پندارد و به همین دلیل است که همه چیز رو بی روح و مرده تصویر میکشد. شمعی که تحرک ندارد،دل کندن از اشیا و مادیاتی که دیگه ارزش ندارد،چون فضای هوا اثاثیه اتاق را سنگین کرده است. شراب ها و گیلاس هایی که دیگر رنگ و طعم و شیرینی ندارد و... اما مسئله ی مهم این است که مثل همه ما انسانها اواینوس و آن 6نفر داخل قصر هنوز به درجه یقین نرسیده اند چون هنوز در غفلت به خنده های خود ادامه می دهند،اشعار می خوانند،البته شایدخود رو به گونه ای تسلی می دادند و برای مرگ آماده می کردند اما به نظر من با اینکه مرگ را باور دارند و در چشمهای مرده رفقهایشان می بینند،هنوز به حقیقت و یقین مرگ نرسیده اند(ما فکر می کنیم مرگ برای همسایه است.)و زمانی به این حقیقت و یقین می رسند که سایه را در جلوی چشمان خودشان می بینند. اما از آن جهت توصیف عاطفی است که راوی از حالات و احساس های درونی خود هم سخن می گوید. حس کردم که چشم های مرده روی من یعنی اوانوس خیره شده است. به نظر می رسید که نصیب آن چشم ها از شادی ما به اندازه امواتی است که شاهد بزم زنده های محکوم به فنا و نیستی هستند. یعنی از احساسات و حالات درونی خود سخن می گوید. نوع کشمکش در داستان کشمش انسان با وسیله ماوراءالطبیعه(مرگ) و نوع دیگر کشمکش،کشمکش انسان با خود است. بصورت نجوای درونی و... پلات داستان یعنی شروع داستان با توصیف سال،سال وحشت بود و با توصیف و ذکر طاعون شروع می شود...داستان داستان موقعیت است یعنی در این نوع داستان برای انسان هیچ راه فرار و گریزی نیست.هیچ راه فرار.تنها راه فرار کاراکتر و شخصیت اصلی مرگ است. با تشکر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد