شادی کشنده

آذری ها ضرب المثلی دارند با این مفهوم که" تا کسی نمیرد  کس دیگری زنده نمی شود". و جالب این است که این ضرب المثل را وقتی به کار می برند که کسی چیزی را از دست می دهد و کس یا کسان دیگری از آن نفع می برند. همیشه به این ضرب المثل و تفاسیر مختلف آن فکر کرده ام. اینکه این ضرب المثل چقدر بی رحم است و اینکه چقدر این بی رحمی نزدیکی انسان ها و چفت شدن آنها را به همدیگر نشان می دهد. گاهی وقتها آن را به فلسفه مربوط به تناسخ ربط داده ام و اینکه خوب در ظاهر شاید این ضرب المثل مرگ را رنگین تر می کند اما در باطن مفهوم آن ادامه حیات آن شخص را به شکل یا شکل های دیگری تداعی می کند. اما هر چه که باشد این ضرب المثل نشانگر شادی پنهانی است که با مرگ کسی آزاد می شود و یک نفر یا چند نفر دیگر را در بر می گیرد. 

وقتی داستان کوتاه " داستان یک ساعت" نوشته کیت چاپین را خواندم ناخودآگاه به یاد این ضرب المثل افتادم. راوی, داستان زنی را تعریف می کند که پس از شنیدن خبر مرگ شوهرش به اتاق اش می رود و با خود خلوت می کند. آنهایی که پشت در هستند فکر می کنند خانم مالارد به دلیل مشکل قلبی که دارند نباید تنها بمانند و به تنهایی این غصه را تحمل بکنند. اما , خانم مالارد تا به خودش می آید یک نوع حس آزادی در برش می گیرد. از پنجره اتاق که به بیرون نگاه می کند زندگی را یک رنگ دیگر می بیند. همه چیز برای او یک حس تازگی و یک مفهوم دیگر دارد. دل اش پر می شود از خوشی که یک عمر زیر سایه شوهرش از آن محروم بوده است. دیگر او نیست و خانم مالارد می تواند آزاد باشد و آنطور که می خواهد زندگی بکند و او حس می کند که متولد شده است. گویی که او حیات اش را از مرگ شوهرش گرفته باشد به سالهای پیش رو فکر می کند و اینکه چقدر لذت خواهد برد. اما در زده می شود و خواهرش از او می خواهد بیرون برود و او با اصرار خواهرش بیرون می رود. به او گفته می شود که خبر مرگ شوهرش اشتباه بوده است و او نمرده است. گویی که این وحشتناکترین خبری است که خانم مالارد شنیده باشد و او که شوهرش را می بیند مرگ  فرصت عذاب کشیدن بیشتر را به او  نمی دهد. او می میرد و حیاتی را که از مرگ شوهرش به دست اورده بود به او پس می دهد. اما, همانطور که زندگی اش درک نشده بود مرگ اش هم درک می شود چرا که گفته می شود او از شادی دیدن شوهر خود سکته کرده است و این نوعی  شادی است که می کشد. 

دنبال نکته اخلاقی در این یادداشت نیستم بلکه به این فکر می کنم که آیا می شود طوری زندگی کرد که کسی از مرگ مان خوشحال نشود جز خودمان؟! یاد ژنرال پینوشه دیکتاتور مشهور شیلی می افتم که در روز مرگ اش یک کشور خوشحالی کرد و حیات گرفت. عجیب نیست مرگ یک نفر به یک کشور حیات بدهد؟! آیا می شود نگذاریم دیگران از مرگ مان حیات بگیرند و اگر دوست داریم تا هستیم به دیگران حیات بدهیم؟! 

نظرات 2 + ارسال نظر
زهره یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:49 ب.ظ

واقعا تبریک میگم، ممنون که اجازه دادید از نوشته هاتون استفاده کنم. سعی میکنم با دقت بیشتری بخونم.

سپیده سه‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 01:02 ب.ظ

جالب بود ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد