گلوله برف

زمستان پهن شده روی بام خانه و دودکش بیهوده برای کور کردن چشم سرما تقلا می کند. یادت هست برف بازی زیر آوار نرم برف با دستهایی که سرخ شده بودند اما باز چیزی از درون می گفت باز گلوله کن وبنداز گلوله کن و بنداز شاید که  شلیک خنده ای را سبب شوی؟! خنده برای فراموشی سرما. خنده برای حس گرمای نزدیکی. پس چرا حالا سردم کنار این بخاری داغ. چرا این برفی که گلوله شده و به گلویم چسبیده آب نمی شود؟! می خندیدیم با هر گلوله برفی که شلیک می شد چرا که تنهایی مان ذوب می شد. اما خنده چه کسی این گلوله برف درگلوی من را ذوب خواهد کرد؟!

تویی که نیستی یا آنهایی که هستند برای استهزا؟ زمستان من چند صد فصل طول خواهد کشید؟!

نظرات 1 + ارسال نظر
مسعود غفوری یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:13 ب.ظ http://dastangoo.wordpress.com

برف را چه زیبا ببینی و چه زشت، آب می‌شود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد