لکه زاغ بی ستاره

روی درختی لخت زاغی به خواب رفته است. نگاه که می کنی انگار تکه ای شب بی ستاره است که به گلوی درخت آویخته است. جلوتر که می روی لکه سیاهی می شود روی آفتاب کم سوی پاییزی. به فکر پاک کردن می افتی. دنبال سنگ می گردی. فانوس ات از ذهن ات می گذرد و شبهایی بی ستاره که تو و فانوس ات را در بر می گرفتند و تو می خواستی روز باشی در شب. سنگ در مشت سر بر می گردانی و نگاه می کنی. سر زاغ زیر بال  و پاهایش در بغل آرامش مطلق یک تنهایی را یادت می اندازند. تنهایی که با جیغ جغد در نیمه های شب پریشان می شود. سر بر می گردانی و به امید شبی بی ستاره و سرشار از تنهایی مطلق می روی!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد