برای دکتر سلیمانزاده
داشتم می رفتم
یک نفر گفت:
زمان گم شده است!
برگشتم
توی آینه
نگاه دیروز
توی چشم فردا
به حال ام خندید
لعنتی بود نگاه
بوی کافور
شب گور
عاشقی
قابله
مادر
من
به خودم برگشتم
روز بی خورشیدی
در خودش گم شده بود
یک کمی آنسوتر
سایه ای در من بود
که پی علت بودن می گشت!
خون دور لبم را لیسیدم ...
به اسمان نگاه کردم ، ماه کامل بود
اما ... من هنوز به خون نیاز داشتم !
نکند خون آشام میشوم وقتی ماه کامل میشود؟!