شب شاعر

شب می چکید

از نفس ترس پنجره

نزدیک آه

یک واژه مرده بود

در مرز حنجره


شاعر که می گریست

صدها کتاب

از گنجه ها فریاد می زدند


در سوگ واژه اش

شاعر خودش نبود

دیوارها

تا پیش اش آمدند

اندوه های دور

هریک سری زدند

او

-صاحب عزا!-

تا پیش خواب رفت

اما دگر

خوابی نمانده بود


صبح

خورشید

ترس را از شیشه ها زدود

شاعر ولی

با یک بغل سکوت

با عقده ای پرحرف

بی ترس مرده بود!

نظرات 2 + ارسال نظر
م.ش یکشنبه 6 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 07:08 ب.ظ http://mimahin.vastblog.com

بی نظیر بود.....
یه جورایی ته دلمرو قلقک داد.

مرتضی شنبه 12 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:50 ب.ظ http://kooris-6.blogsky.com/

سلام دوست عزیز بسیار عالیه

سلام مرسی که سر زدین!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد