به هادی
در من که چکیدی
شدی یک تابلوی نقاشی
ساعت سه شب
از لوور تماس گرفتند
و من تازه فهمیدم
دیگر نمی توانم پنهان ات کنم
و شدم یک آینه دق
برای خودم خندیدم
و دستم را کشیدم به سبیل های نیچه
چشمان ام سوخت
قطاری پر از دیوانگی شدم
و تا سهند سوت کشیدم
لاله ها بودند
پروانه ها بودند
برف هم بود
در پایش ذوب شدم
می گویند
جسدم را جایی در کنار رود ارس پیدا کرده اند
اما من که
بلیطی نخریدم
یا با پرنده ای هم قطار نشدم
تنها یک شب با باد که نشستیم
از تو که حرف زدم
سرم روی بالش سنگ بود
و گوش ام دست لالایی باد
من که از خودم گذشتم
تو هم اگر آمدی
به نیچه بگو منتظر من نباشد
چهل روز من خارج از زمان ادامه دارد!
در من هزار گاندی تنها به فکر مشغول است...
قلبم...خوابگاه سیاوش هایی است که تو را با خون خویش استوار میکنند!
نیچه ی من: برایم استواری را می آموزی؟!