به تاریکی غار بیدار می شوی
و به دنبال ستاره می گردی
می گردی و راه ات گم می شود
و مردم می خندند
که گیج می زنی!
همیشه همین است!
تو
چمدان پر از آفتابگردان ات را
قایم می کنی
تا
در رویاهایت
خورشید درو کنی
تا به شناسنامه ات سنجاق کنی
اما
تاریخ تولدت
چند شب پیش بود؟!
کنار کدام گل آفتابگردان؟!
کنار کدام روز گم؟!
که چه؟؟
اما به مرگ که بیدار شوی
گل آفتابگردان ها
از رویاهایت جان می گیرند
و از نوک انگشتان ات
تا ابد
خورشیدی را به نگاه ات می دوزند!
و
تو می مانی
و روزهایی که خورشیدشان تمامی ندارد
و طلوع می کنی
بر بالای غار می ایستی
که هی پر
که هی خالی می شود
که هی....
درود ...
من برمی گردم ...
خیلی زود !!!
فدای نگاهی که منتظر به راه رفاقت است !