بریده ها را که کنار هم می چینم
آفتاب
روی سینه دشت
نور می تابد
و یک مرد
خودش را به نی لبکی می دمد!
می دانی که
این تصویر
کهنه و قدیمی ست
و احساس درونی ات
به طعم کسالت گرماست.
اماچه!؟
اگر این تکه را بردارم
نصف خورشید را
به دست مرد دهم
و نی لبک را
روی نگاه خورشید بکارم!
نور را
از خورشید بگیرم چه؟
مرد را
با تارهای نور
از آسمان بیاویزم؟
می دانی که
دستم این همه می لرزد
تا از این آشفتگی
لذتی برای تو بتراشم!