بهانه ای که گویی...

دارم دنبال خودم می گردم 

لای این سنگها 

که هزاران سال در خود حرف زده اند 

بی بهانه نیست 

که از دیوار باغ تان بالا رفته ام 

حس کردم  

پاره ای از من 

به پای زنبور عسلی چسبید 

که حال در میان گل های شما گم است 

نمی خواستم 

خواب ماهی هایتان آشفته شود 

فکر کردم  

در میان گوش ماهی هایتان 

یاد رفته ام 

دارم دنبال خودم می گردم 

توی این شهر 

این همه خیابان 

این همه کوچه 

و پلاکهایی 

که شاید من را گم کرده اند 

می بینید 

نگاهتان که می کنم 

نگاهم گیر می کند 

می آویزد از چشمهایتان 

راستی 

پشت چشمهای شما نباشم؟!  

توی جعبه مداد رنگی کودکانتان؟!  

پشت ابرهایی 

که بهانه باز شدن چترهایتان می شوند؟

درون آینه هایتان را هم باید بگردم 

گویی در خود گیر کرده ام 

دیر کرده ام 

و بهانه شده ام 

تا در این شعر دنبال خودم بگردم 

لای این کلمه ها 

که گویی هزاران سال....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد