مثل چشمان تو
بی حرف
روی دستم می نشیند
برف
مثل صدها افسوس
چون هزاران اما
این زمهریر
از حس چشمهای تو
انگار پر شده است
بی حرف های گرم تو
یخ می زند دل ام
یخ
می زند
دل ام!
برای تو شروع شده ام
از اول این حکایت
یک اتفاق ساده ام
و یکی بود و یکی نبود ام
آهنگ کهنه ایست
که تو را
به روایت من
از تمام دنیا
پیوند می دهد.
قایقی باید ساخت
بادبانش از عشق
بازوانش از شوق
و سفر کرد به شهر خوبی
رفت تا آبی
تا عروج گل سرخ
تا به مهمانی پاک باران
تا به هرچه سبز است
آری آری
ریه هامان باید
پربخشایش نعنا باشند
دستهامان باید
هوس رود شدن را
به هم هدیه کنند
و گون را
-آری-
و گون را باید
در دل صبح عزیز
باسلامی به گل هدیه کنیم
خوابهامان باید
پر بوی سبزه پر بوی کاهگل
پر پروانه روشن باشند
دیده هامان باید
به جز از سایش عشق
روی زیبایی گل
در حریم پر مرغان هوا
منظری نگزینند
ببریم از غصه
ببریم از اندوه
و به آسانی یک دست زدین
دیو ناپاکی را
پشت دیوار زمان چال کنیم
و ندانیم که
تا چند قدم مانده به سنگ
پایهامان باید
زخمی خار ملامت باشند.