زن
بازمثل شعر
از نگاه خدا
آب می خورد
کودک
سوار باد
تا ابتدای گریه خود
تاب می خورد
مردی که مشکل است
روز از کنار مرگ
آهسته می رود
زن را نگاه می کند
دستی به روی کودک و
شب شام را
خوراک مرده مهتاب می خورد.
اگر شلیک شود
این بغض به تنگ آمده
چترهاتان را
باز
در دستهاتان می گذارم
و شعرم را
بر چترهاتان می کوبم
تا مردی را
که خیس از کنارتان می گذرد
دریابید!
در دشتهای مه زده
با کودکی هنوز
دنبال یک کس ام
در راه های گم شده
با یک پیام گنگ
جایی نمی رسم
در خواب خود بیدار مانده ام
شب از کنار من
آرام می رود
من همچنان پرام
از نام های گنگ
بیدار مانده ام
آسوده تر بخواب
شاید که خواب تو
پیدا کند مرا.
یک صندلی بیاورید
برای دل ام
و یک دریای قاب شده
برای چشمهایم
می خواهم همین وسط اتاق
با زانوانم
موج بشکنم!