لذت رنگی اندوه

می نشینم سر باغ 

رنگ ها می رویند 

یک بهار دیگر 

پر یک جدول ضرب رنگی 

رابطه در پرواز 

کاشکی ها مرده اند 

ذروه تابلوی پاییز میان ابرهاست

من پر لذت یک اندوه ام 

هیچ چیزی کم نیست 

یک کلاغ تنها

همدمی یافته ام 

او مرا می فهمد 

 او مرا می گوید 

سوز می گوید 

باد سرگردان است 

می شنوم 

دل من 

سینه این باغ 

 به هم می آیند 

مرده تنهایی من 

لذت رنگی اندوه برایم ابدی ست

فقط

خبری نیست

          -فقط-

یک نفر این جا هست

که دل اش

در پی غریدن است!

بی مادرم

هفدهم شهریورماه نود و دو 

ساعت چهار عصر 

مادرم ناگهان زیباتر شد 

چشم هایش را  برای آخرین بار باز کرد 

                                     و بست ! 

حقیقت محض را دید 

و بلند برای ما باز گفت  

با ولع حرف هایش را 

روی لب های سردش خواندم 

 

خاموشی آرامشی بی بدیلی ست!  

 و مرگ 

حقیقت آرامبخشی ست 

که سال ها در انتظارش می نشینیم!  

 

دیگر تاریکی خانه مان را  

ناله های مادر پر نخواهد کرد  

دیگر حامد 

برنامه ی داروهایش را چک نخواهد کرد  

تا دارویی دل اش را به درد نیاورد

دیگر به مطب هیچ دکتری 

به خاطر مادرم  نخواهم رفت! 

 

ما حقیقت را گردن می نهیم 

همچنان که مادرم 

و به انتظار می نشینیم 

روزی را در سال هزار سیصدو... 

که دست بچه هایمان در دست  

چشم باز می کنیم 

         برای آخرین بار 

و می بندیم  

و سراغ مادر مان را می گیریم!

 

همه چیز جای خودش را دارد

همه چیز جای خودش را دارد

این شعر مثلا

نصف شب باید بیاید

تا تشنگی من یادم بیافتد!

یا این خواب

تا تو را به تصویر بکشد


همه چیز جای خودش را دارد

مگسی باید باشد

تا تنهایی تو را قلقلک بدهد

کلاغی باید باید باشد

تا معنای غروب عمیق تر شود!

خودت هم می دانی

آیدا اگر نبود

تو هیچ وقت سراغ شاملو نمی رفتی!


همه چیز جای خودش را دارد

گاهی ماه باید

صورت اش را در حوض آب بشوید

تا هوس پلنگ ها

پایدارتر باشد!

سکوت سرد قطب را

میلیون ها پنگوئن باید بپایند

تا مبادا بشکند

و دنیایی را کر کند!


همه چیز جای خودش را دارد

ما باید باشیم

همه می دانیم

هدایت           -شاید-

این را یادش رفت

اما گلسرخی می دانست

هادی هم می داند


باید به غزل بگویم

خانه ی مان را که نقاشی می کند

من را که می کشد

دشنه ی در دست ام فراموش اش نشود

که همه چیز جای خودش را دارد!

جز برای ناگفته هایم

سکوت

روی ساز که می شکند

         زخمه می شود

درست مثل تنهایی

که می چسبد به حنجره ام

           و آه می شود!


می دانم

می شد خارج از اینجا

مثل ابر

سرگذاشت روی بالشت سهند

و در چشمهای تو بیدار شد


می شد

پاها را در صوفی چای شست

و تمام کوسه ها را عاشق خود کرد


می شد مثل سنگ

بر سر راهی نشست به انتظار

و یک عمر تهمت شنید


اما سکوت که روی تنهایی می شکند

زخمه ی آه می شود

می نشیند روی دفتر شعرم


دیگر مهم نیست!


در سکوتی که ساخته ام

ابر خواهم شد

که تا ابد

روی چشم های تو بخوابم

کوسه خواهم شد

تا در خودم شنا کنم

و سنگ خواهم شد برای خودم

که دیگر

برای هیچ حقی

جز ناگفته هایم

نخواهم جنگید!