باور

حالا تو هی بنویس 

بهار مرد 

دانه که نمی فهمد 

پرنده که آمد چه خواهی گفت؟! 

 

نگاه کن 

من از زمین می آیم 

که زمستان از دستهایم شرم می کند! 

 

فقط بگو 

چند سال  

مرگ باورها را باید بگریم؟! 

 

بگو 

من اشک کم نخواهم آورد 

که با آسمان قرین ام 

و ابر آبروداری می کند!

ابوالبشر

تاج اضطراب بر شقیقه هایم 

مجنون کوچه های بی من ام 

جهان است این 

که در من می تپد

بزرگ و بی صدا 

دچار روزهای کاغذی تقویم؟! 

یا فریاد سکوتی  

میان دو اتفاق 

تاوان باکرگی ام؟! 

 

آی من آدم ام! 

با همان تناسب 

که کشتی ام را 

با آرزوهای شما پر کرده ام 

و با تکه پاره های دلم در دهان باد 

من جاودانه ام 

من جاودانه ام!

برفبوم

حس خاکستری آسمان

و بوم زمین 

حرف حرف حرف  

بغض رد پای من 

              هنوز  

روی حرف های آسمان 

مات مانده است.  

تابلوی رسیدن ام ناقص است ! 

رد پای من 

رفته یا نرفته 

زیر پای من خزیده است. 

 

برف برف برف 

ای سپید! 

موی های من سفید 

حس های من یخی است ! 

ذوب می شوی اگر 

من تمام خویش را 

روی تو رها کنم؟! 

گم شوم چنانکه آه؟!

زندگی

به کابوسهای کشدار که بیدار می شوم 

شهر روشن است 

و به خود می لولد. 

 

تا من هوس کنم

خواب در دوش 

در کوچه های بن بست  

دنبال راههای گم شدن بگردم!

مرد ساده

مرد ساده بود 

پشت چشمهاش 

کودکی نشسته بود 

با مداد رنگی اش  

خانه می کشید 

دود می کشید 

خانه گرم بود! 

 

پشت بام خانه 

یک نگاه سرد 

روی یک گلوله برف بود 

نقش 

نقش مرد بود 

روی دوش او 

یک حباب خالی از کلام بود 

مرد ساده بود.