بریده ها را که کنار هم می چینم
آفتاب
روی سینه دشت
نور می تابد
و یک مرد
خودش را به نی لبکی می دمد!
می دانی که
این تصویر
کهنه و قدیمی ست
و احساس درونی ات
به طعم کسالت گرماست.
اماچه!؟
اگر این تکه را بردارم
نصف خورشید را
به دست مرد دهم
و نی لبک را
روی نگاه خورشید بکارم!
نور را
از خورشید بگیرم چه؟
مرد را
با تارهای نور
از آسمان بیاویزم؟
می دانی که
دستم این همه می لرزد
تا از این آشفتگی
لذتی برای تو بتراشم!
یکی بود
یکی هم بود
مرد
خواب اش را تا ابتدای کار قدم می زد
و زن
روز را
با جعبه آرایش اش
تا خسته نباشید مرد
خط می کشید!
دوست ات دارم
ای لحظه هماغوشی دو دست!
به خاطر تو
این همه آسفالت را
از روزنه چشمان ام می گذرانم !
به خاطر تو
چند سال هم که باشد
چشمان ام را
از دستگیره این در می آویزم!
دوست ات دارم
ای لحظه هماغوشی دستها!
یکی بود و کسی نبود
شب را
در میان ستارگان بی حال
تا ته اش می نوشیدم
و خستگی روز را
به کسالت غروب می دوختم
دوست ات دارم آی!
دوست ات دارم!
ابرها را گفتم
که مرا کول کنند
و بریزند به روی خورشید
تا درون صدف چشم شما
لانه کنم
و از اندیشه تان ذوب شوم
تا شبی از شب ها
مرگ من
یک گره از عقده تان باز کند!