در با آینه

بگذار ناگفته بمانم!


تعبیرام که می کنی

دست هایم یادت می رود

کفش هایم را دور می زنی

و چشم هایم را تحریف می کنی

و من

می شوم عبارتی الکن

که به هیچ زبانی نیست!


واژه هایت

گم ام می کنند

و بی تردید با خودم غریب تر

نمی خواهم گفته شوم

بگذار آینه را بدانم

تا برای سلام ام

علیکی بماند!




آمد و شد

نمی دانم

از کدام واژه شروع کنم

به تعبیر ام نزدیک خواهم شد؟!

از آهنگ لب های ماهی قرمز ته حوض

یا اشک فروخورده لاله قرمز قله سهند!


آمد و شد گاه به گاه ام را

واژه ای پلاک نمی زند

و هیچ رنگی

در خاطره ای ثبت ام نمی کند

و خیلی آسان

گم می شوم

در شیارهای ممتد شهر

در همسایگی آهنگ گام های خویش

در زیر باران همیشه ای

که فقط برای من می بارد!

واژه-نفس

تو

حرف می زنی

من

زاده می شوم

 دستهایت را می گیرم

و از چشمانت می آویزم


چه شیرین است

نفس هر واژه ات!

که لحظه لحظه زندگی ام می شوند.


اما اگر حرف نزنی؟!

اگر واژه ای در میان نباشد

اگر نفسی

پس من...؟!



تلاش در نگفتن

نمی خواهم

خواستن ات را بند کنم به دوست ات دارم

و بی شمار خواستن

ناگفته بمانند در حضور دوست ات دارم!


-مگر می شود

قطره قطره باران

لحظه لحظه زمان را

نوشت به یک واژه؟!-


کوتاهی از من است

یا این فضای پر

که روی هیچ بومی بند نمی شود؟!


ناگفته پیداست که چقدر هستی

و خواستن ات تا کجا ها گم شده است

کجاهایی که من نیستم

تا محدودشان کنم!










حس بهار دور

کسی می داند

تنهایی من

در کجای زمین

در کدامین ماه زمستان

در گوشه کدام گورستان

بزرگ می شود!


کسی باید بداند!

که

حس بهار دور

هر روز نزدیک تر می شود!