از هزاران من

جاهایی که

به دنیا نیامدم که ببینم

و سالهایی که نبودم

تا به شناسنامه ام بچسبند!


انتخاب شده ام

تا گذشت درناها را بشمارم

از روی سقفی که نیست

و سوت قطاری را انتظار بکشم

که بالاخره

از درون ام خواهد گذشت!


از هزاران من که نشده ام

خودم را نسبت داده ام به تو

تا به شکل تو پیدا شوم

و هرگز هر روز را

به طرح تو

در دل آینه بریزم

تا مبادایی که خالی می شوی از من

و دنبال یک اسم می گردی!

نه!!!

نه!

خواب نیستم زیر این برف

دارم برای بهارم

رویا می تنم!

این من

این من که می ماند

با کفش هایی که نیست

و زمانی که در امتداد

به جایی بند نخواهد شد!


واژه می تند

و پیله میکند

به خودش

تا جهانی بیافریند

بی حد و مرز

که هیچ معنایی را بر نمی تابد!


مرگ را می نویسد

به دفترش

و زندگی را

پاک می کند از مفاهیم مبتذل

و غریب تر می شود با آینه!


دیوانه اش می خوانند

که

زمان را توبره می کند

و به مکانهای ناکجا می رود

با نقشه ای که جایی را نشان نمی کند!




بهانه چشمهای تو

 چشمهای تو

بهانه خوبی

برای نخوابیدن اند!


این را

ماهی من هم می داند

گربه هم

چراغ من هم


اما

این شب دراز

دفتر منتظر

و قلم پرالتهاب!


نه باز!


کاش شاعری بودم هزاران سال پیش از این

و می نوشتم

بی دغدغه گم کردن قطره ای ازتو

و شب سیاه زلف تورا

به صبح سپید امید دیدارت گره می زدم!


اما نه!

فقط

چشمهای تو

بهانه خوبی

برای نخوابیدن اند!








دخمه معنا

به زندان واژه نامه 

زندانبانی نیست!

که هر واژه

خود حفره ای ست

 بی هوا و بی در

با کلید هایی مصنوع

که تاریخ مصرف شان

سالهاست گذشته است!


در این دخمه تنگ

پرواز ممکن نیست

که مساحت پرواز

به اندازه بالهای تست

و هوای آزاد

در سرزمین بی معنایی جریان دارد!


معنا را که جا بگذاری

از مرز تعریف که بگذری

ریه هایت را پر می کنی

از هوایی

که لذت ریه هایت را تا ابد تضمین می کند!