حکایت

برای تو شروع شده ام 

از اول این حکایت 

یک اتفاق ساده ام 

و یکی بود و نبودم 

آهنگ کهنه ایست  

که تو را 

به روایت من از دنیا 

پیوند می دهد!

از چشمهای تو

رود 

نام اش را در دریا گم می کند 

و من 

در چشمهای تو!

تا تا

رسیدم که دیر نرسم 

و آخر سر رسیدن نرسید 

 

یک 

دو 

سه چهار 

.... 

هزار زار می زند 

تا تای دیگر 

تا کردن تحمل نمیکند 

همچنان یک نفر جا مانده است 

سه تار دلتنگی ام را تار تر می کند 

و شعر تا تارکی انزوا می کشاندم 

جای من اینجا خالی ست 

درست کنار این همه همهمه 

من دیر کرده ام 

تا تا تا تا اگر 

پیدا شدم 

باید با بی حوصلگی 

باز کنم این گره را 

که تا تا 

یک نفر را آواره می کند! 

 

...و این همه انتظار 

برای گم شدن من در این برزخ بود 

که تا تا 

-بیهوده- 

رفتم و برگشتم 

تا 

از بی تابی تا 

کنار خودم نباشم! 

مرگ البرز

در اتاقم بودم 

که مرا باد ربود 

و به تنهایی البرز سپرد 

دستهایم 

پر برف 

سینه ام زخمی راه 

آهوانم  

خسته 

چشمه هایم نالان 

و در آن پایینی 

روی یک نقش چروک 

می چرد یک رمه آه 

 

مرده دیگر البرز  

همگان می دانند 

همگان می گویند 

که پس این سینه 

آتشی نیست نهان 

غرشی نیست 

که حرف من را 

به شما بنویسد 

 

راستی 

راست هم می گویند 

کوه هم می میرد 

مثل یک مرد 

که در یک گوشه 

چشمهایش را  

به پلاسیدن امید خودش می دوزد.

در پی ستاره

مثل آسمان 

تمام روز 

یک نگاه آتشین 

در تمام من پرسه می زند. 

حس گنگ 

در تمام ذره ذره تنم 

رخنه کرده است 

 

می شود گذشت؟! 

می شود تمام ابرهای خیس را 

روی آن چلاند؟! 

بعد زد به شب 

 

می شود ولی 

من دوباره امشب از همان اوان 

با تمامی وجود 

در پی ستاره ام!