به هادی
در من که چکیدی
شدی یک تابلوی نقاشی
ساعت سه شب
از لوور تماس گرفتند
و من تازه فهمیدم
دیگر نمی توانم پنهان ات کنم
و شدم یک آینه دق
برای خودم خندیدم
و دستم را کشیدم به سبیل های نیچه
چشمان ام سوخت
قطاری پر از دیوانگی شدم
و تا سهند سوت کشیدم
لاله ها بودند
پروانه ها بودند
برف هم بود
در پایش ذوب شدم
می گویند
جسدم را جایی در کنار رود ارس پیدا کرده اند
اما من که
بلیطی نخریدم
یا با پرنده ای هم قطار نشدم
تنها یک شب با باد که نشستیم
از تو که حرف زدم
سرم روی بالش سنگ بود
و گوش ام دست لالایی باد
من که از خودم گذشتم
تو هم اگر آمدی
به نیچه بگو منتظر من نباشد
چهل روز من خارج از زمان ادامه دارد!
شب می چکید
از نفس ترس پنجره
نزدیک آه
یک واژه مرده بود
در مرز حنجره
شاعر که می گریست
صدها کتاب
از گنجه ها فریاد می زدند
در سوگ واژه اش
شاعر خودش نبود
دیوارها
تا پیش اش آمدند
اندوه های دور
هریک سری زدند
او
-صاحب عزا!-
تا پیش خواب رفت
اما دگر
خوابی نمانده بود
صبح
خورشید
ترس را از شیشه ها زدود
شاعر ولی
با یک بغل سکوت
با عقده ای پرحرف
بی ترس مرده بود!
باد شبیه من می شود
وقتی از لای لباس های من
روی بند رخت می گذرد!
پر و خالی
بی سر و بی دست وپا
گاهی فکر می کنم
آیا باد هم پیراهنی دارد
که من یک روز تن ام کنم؟!
و این بازیگوشی اش را تلافی کنم!
جنوب چشمهای تو را
تا شمال رفتم
باران گرفت
خیس گریه شدم
سجاده را بستم
و خورشید را پایین کشیدم
تو
خوابیدی
و من
در کابوس گم شدم!
برای دکتر سلیمانزاده
داشتم می رفتم
یک نفر گفت:
زمان گم شده است!
برگشتم
توی آینه
نگاه دیروز
توی چشم فردا
به حال ام خندید
لعنتی بود نگاه
بوی کافور
شب گور
عاشقی
قابله
مادر
من
به خودم برگشتم
روز بی خورشیدی
در خودش گم شده بود
یک کمی آنسوتر
سایه ای در من بود
که پی علت بودن می گشت!