فصلبازی

پدرم 

مثل زمستان تنهاست 

برفهایش ابدی ست!  

مادرم 

گوشه ای از پاییز است! 

گیسوانش  

          رنگی 

صورتش 

        پژمرده 

 

مثل تابستانی 

باز من تب دارم 

هوس خوردن خود را دارم!  

دخترم 

توی نقاشی خود 

در میان گل ها 

چه بهاری شده است! 

خنده اش می گوید 

هوس ام را باید 

پشت دود سیگار 

               قایم بکنم 

فصل ها را باید 

هرچه هم کم یا بیش 

                من نیز 

             بازی بکنم!

گل و آفتاب

اگر چه  روزهای زیادی ست آفتابگردان ها  

تمام دشت را پی  نور می گردند

جوانترین گل این قوم نیز  

                   خوب می داند

   که ابر می چکد و 

                 آفتاب می ماند!

مرد ساده بود

آن مرد ساده بود 

پشت چشمهاش 

کودکی نشسته بود 

با مدادرنگی اش خانه می کشید 

                         دود می کشید 

خانه گرم بود 

پشت بام خانه برف بود 

روی برف نقش مرد بود 

روی دوش او 

یک حباب خالی از کلام بود  

مرد ساده بود!    

همسفر هم

همیشه

شکل علامت تعجبی در راه!

در آن زمان که رسیده نمی رسی ناگاه!

من و کسی که تویی و نیامده اینجا

همیشه

همسفر هم شدیم با آه!


هجوم

کنارم که نشستی 

قطار رفته بود و ایستگاه خالی 

مثل هر روز 

نگاه ام کردی 

چایی نوشیدم 

داغ بود 

لب هایم را گزید 

عرق کردم 

پرتقالی دادی 

دهان ام آب افتاد 

خورشید را نشان ام دادی 

سرد ام شد 

صندلی برایم تنگ شد 

نگاه ات کردم 

 تاریک بود 

و آسمان سنگی شده بود ! 

 

تنها بودم 

مثل هر روز 

تو نیامده بودی 

 ثاینه ها برایم شکلک در می آوردند! 

وقطاری که برای همیشه برای من رفته بود 

هنوز در من سوت می کشید!