بر روی سیب های سرخ سبد
یک نگاه سرد
می گفت:
من حکایت اندوه آدم ام!
من می تنم تو را
تو
از بطن یاخته های من هر روز می چکی!
آیینه رادگرنفرین نمی کنم
هر روز آدم ام!
حوا کنار من
شب
سیب
روز
سیب
یک عمر
یک عدن!
قصیده از قلم ام می چکد اما
دوباره شکل غزل می کشم حالا
دوباره مادر و شعر و ترانه و خنده
کنار بستر من می کنند لالا
دوباره در سر درس نوشتن آ-ب
برای سبزی من آب می دهد بابا
دوباره در بغل سال ها انگار
برای خوردن یک سیب می روم بالا
دوباره شهر بیابان من شده است
و اسم آشنای همه دخترانتان لیلا
دوباره دور و برم سنگ ها فقط سبزند
خدای من چه شده؟!سنگ ها؟ من؟ اینجا؟
دوباره می روم از کوره در بافکر
شبی که روی لبم سبز شد آیا
دوباره می پرد از دفترم به چشم شما
تمام حرف حروفی شکسته و بیجا
دوباره در بغل ترس و لرز می مانم
که تا دوباره از اول شروع کنم فردا
اگر چه شکل غزل هستم و میان شما
تمام عمر حدیث قصیده ام اما!
در من هزار راه
هی شیهه می کشند!
من
وقف رفتن ام!
اما هزار راه
هر یک حقیقتی ست
"من"
بسته ی "تن" ام!
باید که بگسلم
باید که بگسلم
این بند را
باید که در تلاقی این بی شمار راه
فریاد برکشم:
ای راه ها!
"من" یک حقیقت ام
شاید که دور
شاید که گنگ
یک راه هم "من" ام!
به ذوالفقار همتی و مهربانی اش
گوی هله گیش کورگین اویناتسین
قارلاری ایچگی ادن یاز گله جاق
گوی قارانلیق گونو بیربیر بوغسون
گجه نین عمری یقین آز گله جاق!
از این شروع کنم دیر هم
هرگز چشمانت فراموشم نیست
نبودم و
زمستان پاهایم را پس نمی داد
اما تو
شباهت عجیب بهاری به احساس من
برایت یک دنیا کم آورده ام
زیر شاخه هایی که هر کدام
با آواهای دورتر از هرچه
تا پلک می زنم
از دستهایت
به رویاهایم می پرند.
نگو که همه داشته های دنیا
کمتر از لبخند کوچک تو نیست
مگر نه
تمام اش را
برای لبخند تو گشته ام!