شب می چکید
از نفس ترس پنجره
نزدیک آه
یک واژه مرده بود
در مرز حنجره
شاعر که می گریست
صدها کتاب
از گنجه ها فریاد می زدند
در سوگ واژه اش
شاعر خودش نبود
دیوارها
تا پیش اش آمدند
اندوه های دور
هریک سری زدند
او
-صاحب عزا!-
تا پیش خواب رفت
اما دگر
خوابی نمانده بود
صبح
خورشید
ترس را
از شیشه ها زدود
شاعر ولی
با یک بغل سکوت
با عقده ای پرحرف
بی ترس مرده بود!
نمی دانم
از کدام واژه شروع کنم
به تعبیر ام نزدیک خواهم شد؟!
از آهنگ لب های ماهی قرمز ته حوض
یا اشک فروخورده لاله قرمز قله سهند!
آمد و شد گاه به گاه ام را
واژه ای پلاک نمی زند
و هیچ رنگی
در خاطره ای ثبت ام نمی کند
و خیلی آسان
گم می شوم
در شیارهای ممتد شهر
در همسایگی آهنگ گام های خویش
در زیر باران همیشه ای
که فقط برای من می بارد!
می نشینم سر باغ
رنگ ها می رویند
یک بهار دیگر
پر یک جدول ضرب رنگی
رابطه در پرواز
کاشکی ها مرده اند
ذروه تابلوی پاییز میان ابرهاست!
من پر لذت یک اندوه ام
هیچ چیزی کم نیست
یک کلاغ تنها!
همدمی یافته ام
او مرا می فهمد
او مرا می گوید
سوز می گوید
باد سرگردان است
می شنوم
دل من
سینه این باغ
به هم می آیند
مرده تنهایی من
لذت رنگی اندوه برایم ابدی ست!
این حرف ها
همیشه و تکراری ست
مثل انسانها
آدم هزار
حوا صد هزار
انسان
ولی افسوس
در تردید
دنبال حرف نو
در بطن یک باغ است
لختی درنگ و
بعد
آه!
باز این همان باغ است.
جاهایی که
به دنیا نیامدم که ببینم
و سالهایی که نبودم
تا به شناسنامه ام بچسبند!
انتخاب شده ام
تا گذشت درناها را بشمارم
از روی سقفی که نیست
و سوت قطاری را انتظار بکشم
که بالاخره
از درون ام خواهد گذشت!
از هزاران من که نشده ام
خودم را نسبت داده ام به تو
تا به شکل تو پیدا شوم
و هرگز هر روز را
به طرح تو
در دل آینه بریزم
تا مبادایی که خالی می شوی از من
و دنبال یک اسم می گردی!