کجا خاک شده ام
گوری به نام من نیست
اما سنگینی هزار تن سنگ روی سینه ام است!
نام ام را نمی توانم بخوانم؟
نه نیستم!
همه فاتحه ها دنبال ام می گردند
و من قاطی آنها
نمی یابیم نیستم!
دل ام در گلوی کدام کرم خاکی گیر کرده است!
کدام مار با مهر ه های من زمین را خط خطی می کند!
چشم ام از دریچه خانه کدام موش به دنیا می نگرد!
پایم در دهان کدام کفتار می دود!
نمی یابم نیستم!
خودم را از کجا جمع کنم
تمامی خواب های دنیا هم نمی توانند درک ام کنند!
بر شانه این کوه نشسته ام
از کول آن ابر بالا رفته ام
از یاد این رفته ام
از پای آن کوچ کرده ام!
نه نیستم
چشم تلسکوپ برای یافتن من سیاه شد
و من هنوز
دست ام در گردن این ستاره
و لب ام بر لب آن ستاره خواب رفته اند!
همه نشان ام می دهند
اما من هرچه نگاه می کنم نیستم
هرچه می بینم نمی بینم
اسم ام را ازبرم
دیگر لکنت ندارم
اما کجاست این که می گویند من ام!
از این شروع کنم دیر هم
هرگز چشمانت فراموشم نیست
نبودم و
زمستان پاهایم را پس نمی داد
اما تو
شباهت عجیب بهاری به احساس من
برایت یک دنیا کم آورده ام
زیر شاخه هایی که هر کدام
با آواهای دورتر از هرچه
تا پلک می زنم
از دستهایت
به رویاهایم می پرند.
نگو که همه داشته های دنیا
کمتر از لبخند کوچک تو نیست
مگر نه
تمام اش را
برای لبخند تو گشته ام!
قصیده از قلم ام می چکد اما
دوباره شکل غزل می کشم حالا
دوباره مادر و شعر و ترانه و خنده
کنار بستر من می کنند لالا
دوباره در سر درس نوشتن آ-ب
برای سبزی من آب می دهد بابا
دوباره در بغل سال ها انگار
برای خوردن یک سیب می روم بالا
دوباره شهر بیابان من شده است
و اسم آشنای همه دخترانتان لیلا
دوباره دور و برم سنگ ها فقط سبزند
خدای من چه شده؟!سنگ ها؟ من؟ اینجا؟
دوباره می روم از کوره در بافکر
شبی که روی لبم سبز شد آیا
دوباره می پرد از دفترم به چشم شما
تمام حرف حروفی شکسته و بیجا
دوباره در بغل ترس و لرز می مانم
که تا دوباره از اول شروع کنم فردا
اگر چه شکل غزل هستم و میان شما
تمام عمر حدیث قصیده ام اما!
در من هزار راه
هی شیهه می کشد!
من
وقف رفتن ام!
اما هزار راه
هر یک حقیقتی ست
"من"
بسته ی "تن" ام!
باید که بگسلم
باید که بگسلم
این بند را
باید که در تلاقی این بی شمار راه
فریاد برکشم:
ای راه ها!
"من" یک حقیقت ام
شاید که دور
شاید که گنگ
یک راه هم "من" ام
جاهایی که
به دنیا نیامدم که ببینم
و سالهایی که نبودم
تا به شناسنامه ام بچسبند!
انتخاب شده ام
تا گذشت درناها را بشمارم
از روی سقفی که نیست
و سوت قطاری را انتظار بکشم
که بالاخره
از درون ام خواهد گذشت!
از هزاران من که نشده ام
خودم را نسبت داده ام به تو
تا به شکل تو پیدا شوم
و هرگز هر روز را
به طرح تو
در دل آینه بریزم
تا مبادایی که خالی می شوی از من
و دنبال یک اسم می گردی!