گور دوست کجاست

کجا خاک شده ام 

گوری به نام من نیست 

اما سنگینی هزار تن سنگ روی سینه ام  است

نام ام را نمی توانم بخوانم؟ 

نه نیستم

همه فاتحه ها دنبال ام می گردند 

                       و من قاطی آنها  

نمی یابیم نیستم

دل ام در گلوی کدام کرم خاکی گیر کرده است

کدام مار با مهر ه های من زمین را خط خطی می کند

چشم ام از دریچه خانه کدام موش به دنیا می نگرد

پایم در دهان کدام کفتار می دود

نمی یابم نیستم

خودم را از کجا جمع کنم 

تمامی خواب های دنیا هم نمی توانند درک ام کنند

بر شانه این کوه نشسته ام 

از کول آن ابر بالا رفته ام 

از یاد این رفته ام 

از پای آن کوچ کرده ام

نه نیستم 

چشم تلسکوپ برای یافتن من سیاه شد 

و من هنوز 

 دست ام در گردن این ستاره 

و لب ام بر لب آن ستاره خواب رفته اند

همه نشان ام می دهند 

اما من هرچه نگاه می کنم نیستم 

هرچه می بینم نمی بینم 

اسم ام را ازبرم 

دیگر لکنت ندارم 

اما کجاست این که می گویند من ام!

برای تو

از این شروع کنم دیر هم

هرگز چشمانت فراموشم نیست

نبودم و

زمستان پاهایم را پس نمی داد

اما تو

 شباهت عجیب بهاری به احساس من

 برایت یک دنیا کم آورده ام

  زیر شاخه هایی که هر کدام

  با آواهای دورتر از هرچه

  تا پلک می زنم

  از دستهایت

  به رویاهایم می پرند.

نگو که همه داشته های دنیا

کمتر از لبخند کوچک تو نیست

مگر نه

تمام اش را

برای لبخند تو گشته ام!

فانوس لب

فانوس دریایی

         چه آرامشی است

وقتی حرف های دریا

از سر درک ات می گذرند!


درست مثل لب های تو

که وقتی حرف می بارند

از آشفتگی چشم هایت

                     نجات ام می دهند!


بند

این دستها 

به هیچ دستبندی بند نمی شوند 

 

و این چشمها 

گیر یکایک چشمهایند! 

 

آشفته ام  

که

ذره ذره تن ام 

در سلول های تو در توی این زندانها می پوسد

 

باید دستهایم را جایی بند کنم!

غزل قصیده

قصیده از قلم ام می چکد اما 

دوباره شکل غزل می کشم حالا 

  

دوباره مادر و شعر و ترانه و خنده 

کنار بستر من می کنند لالا 

 

دوباره در سر درس نوشتن آ-ب 

برای سبزی من آب می دهد بابا 

  

دوباره در بغل سال ها انگار

برای خوردن یک سیب می روم بالا 

 

دوباره شهر بیابان من شده است 

و اسم آشنای همه دخترانتان لیلا 

 

دوباره دور و برم سنگ ها فقط سبزند 

خدای من چه شده؟!سنگ ها؟ من؟ اینجا؟ 

  

دوباره می روم از کوره در بافکر 

شبی که روی لبم سبز شد آیا 

  

دوباره می پرد از دفترم به چشم شما 

تمام حرف حروفی شکسته و بیجا 

  

دوباره در بغل ترس و لرز می مانم 

که تا دوباره از اول شروع کنم فردا 

 

اگر چه شکل غزل هستم و میان شما 

تمام عمر حدیث قصیده ام اما