ساعت صفر

به خط عبور عابر پیاده که نزدیک می شود چشم چراغ سرخ می شود و ماشین می ایستد. خیابان پر می شود از مردها و زن هایی با ریخت هایی منحصر که فقط خودشان می دانند در آن وقت روز دنبال چه هستند. هر از گاهی یکی  نظرش را جلب می کند و او را تا گم شدن اش در ازدحام جمعیت رصد می کند. نمی داند چرا ولی می خواهد بعضی ها را به خاطر بسپارد و بعد برای شان فکر بکند و دلیل بیهوده خنده زیر لبشان را کشف بکند. کوتاهی عرض خیابان سنگین تر شدن زمان را روی احساس اش می گذارد. زنی با کودکی در بغل از امتداد نگاه اش  می گذرد اما او دیگر نگاه اش را دنبال آنها نمی فرستد و دنبال زمان می گردد. فقط سیزده ثانیه مانده است. بی اختیار دستها و پاهایش به حرکت در می آیند و آماده باش صفر شدن زمان می شوند. می داند زمان که صفر شد باید برود. نباید اجازه بدهد بوق ماشین های عقبی رفتن را یادش بیندازند. به جلو که نگاه می کند دیگر کسی نیست باید زمان صفر شده باشد. به آینه نگاهی میکند تا حرکت کند اما فقط خودش را می بیند که با لبخندی تلخ روی صورتش خواب رفته است.

فقط شعر

خیلی دور شده ام 

          از خودم 

            ولاجرم از شما 

 کی برمی گردم؟

فقط شعر می داند!

سپید و سیاه

مثل تو

سپید

مثل من

        سیاه

این حدیث زندگانی است

                        آه!

حقیقت

در من هزار راه

هی شیهه می کشد!

من

وقف رفتن ام!

اما هزار راه

هر یک حقیقتی ست

"من"

بسته ی "تن" ام!

 

باید که بگسلم

باید که بگسلم

             این بند را

باید که در تلاقی این بی شمار راه

فریاد برکشم:

ای راه ها!

"من" یک حقیقت ام

شاید که دور

شاید که گنگ

یک راه هم "من" ام

از هزاران من

جاهایی که

به دنیا نیامدم که ببینم

و سالهایی که نبودم

تا به شناسنامه ام بچسبند!

 

انتخاب شده ام

تا گذشت درناها را بشمارم

از روی سقفی که نیست

و سوت قطاری را انتظار بکشم

که بالاخره

از درون ام خواهد گذشت!

 

از هزاران من که نشده ام

خودم را نسبت داده ام به تو

تا به شکل تو پیدا شوم

و هرگز هر روز را

به طرح تو

در دل آینه بریزم

تا مبادایی که خالی می شوی از من

و دنبال یک اسم می گردی!