تب

خم که می شوم 

 روی ماه ات را ببوسم 

روز می شود 

می آویزم از تارهای نگاهت 

داغ می شوم 

تب می کنم 

 دنبال دشت باز سینه ات می گردم 

گم می شوم 

صدایم می کنی 

از خواب می پرم 

و لب های گر گرفته ام را  

به خنکای لب لیوان می سپارم! 

بند

این دستها 

به هیچ دستبندی بند نمی شوند 

 

و این چشمها 

گیر یکایک چشمهایند! 

 

آشفته ام  

که

ذره ذره تن ام 

در سلول های تو در توی این زندانها می پوسد! 

 

باید دستهایم را جایی بند کنم!

هیچی

بعضی چیزها شبیه هیچ چیز نیستند  

شبیه خودشان هم نیستند 

درست مثل این حس که رام هیچ واژه ای نمی شود 

و می گردد بی هوا 

روی هرچه که دارم 

روی هرچه که هست 

اما جایی بند نمی شود 

 

می جنگم تا به فکرش دربیارم  

اما باز نه!

به این خاطر وقتی می پرسی 

به چی فکر می کنی 

بیدرنگ می گویم 

"هیچی"

حکایت

برای تو شروع شده ام 

از اول این حکایت 

یک اتفاق ساده ام 

و یکی بود و نبودم 

آهنگ کهنه ایست  

که تو را 

به روایت من از دنیا 

پیوند می دهد!

از چشمهای تو

رود 

نام اش را در دریا گم می کند 

و من 

در چشمهای تو!