...
بر روی سیب های سرخ سبد
یک نگاه سرد
می گفت:
من حکایت اندوه آدم ام!
من می تنم تو را
تو
از بطن یاخته های من هر روز می چکی!
آیینه رادگرنفرین نمی کنم
هر روز آدم ام
حوا کنار من
شب
سیب
روز
سیب
یک عمر
یک عدن!
من تو ام
یا تو من ای؟!
من شاعر ام
یا تو...لغت؟!
می نویسم تو
یا تو
می نویسی من ؟!
می نویسیم و نوشته می شویم
معنی کجاست؟!
من و تو
در واژه ها سردرگم ایم!
در فضای وهم آلود میان من و تو
صد هزاران واژه نامه باید و
افسوس نیست!
تا قیامت
در کنار هم
پی هم
گم شدیم!
احتمال بودن عاشق تو
هزاران بود
اما من نشدم
که تو
به خواب دنیای من هم نیامدی!
بودی
می آمدی
بودم
می شدم اگر
دیگر من نبودم
و این آرزو!
جاهایی که
به دنیا نیامدم که ببینم
و سالهایی که نبودم
تا به شناسنامه ام بچسبند!
انتخاب شده ام
تا گذشت درناها را بشمارم
از روی سقفی که نیست
و سوت قطاری را انتظار بکشم
که بالاخره
از درون ام خواهد گذشت!
از هزاران من که نشده ام
خودم را نسبت داده ام به تو
تا به شکل تو پیدا شوم
و هرگز هر روز را
به طرح تو
در دل آینه بریزم
تا مبادایی که خالی می شوی از من
و دنبال یک اسم می گردی!