در با آینه

بگذار ناگفته بمانم!


تعبیرام که می کنی

دست هایم یادت می رود

کفش هایم را دور می زنی

و چشم هایم را تحریف می کنی

و من

می شوم عبارتی الکن

که به هیچ زبانی نیست!


واژه هایت

گم ام می کنند

و بی تردید با خودم غریب تر

نمی خواهم گفته شوم

بگذار آینه را بدانم

تا برای سلام ام

علیکی بماند!




آمد و شد

نمی دانم

از کدام واژه شروع کنم

به تعبیر ام نزدیک خواهم شد؟!

از آهنگ لب های ماهی قرمز ته حوض

یا اشک فروخورده لاله قرمز قله سهند!


آمد و شد گاه به گاه ام را

واژه ای پلاک نمی زند

و هیچ رنگی

در خاطره ای ثبت ام نمی کند

و خیلی آسان

گم می شوم

در شیارهای ممتد شهر

در همسایگی آهنگ گام های خویش

در زیر باران همیشه ای

که فقط برای من می بارد!

واژه-نفس

تو

حرف می زنی

من

زاده می شوم

 دستهایت را می گیرم

و از چشمانت می آویزم


چه شیرین است

نفس هر واژه ات!

که لحظه لحظه زندگی ام می شوند.


اما اگر حرف نزنی؟!

اگر واژه ای در میان نباشد

اگر نفسی

پس من...؟!



لکه زاغ بی ستاره

روی درختی لخت زاغی به خواب رفته است. نگاه که می کنی انگار تکه ای شب بی ستاره است که به گلوی درخت آویخته است. جلوتر که می روی لکه سیاهی می شود روی آفتاب کم سوی پاییزی. به فکر پاک کردن می افتی. دنبال سنگ می گردی. فانوس ات از ذهن ات می گذرد و شبهایی بی ستاره که تو و فانوس ات را در بر می گرفتند و تو می خواستی روز باشی در شب. سنگ در مشت سر بر می گردانی و نگاه می کنی. سر زاغ زیر بال  و پاهایش در بغل آرامش مطلق یک تنهایی را یادت می اندازند. تنهایی که با جیغ جغد در نیمه های شب پریشان می شود. سر بر می گردانی و به امید شبی بی ستاره و سرشار از تنهایی مطلق می روی!

ساعت صفر

به خط عبور عابر پیاده که نزدیک می شود چشم چراغ سرخ می شود و ماشین می ایستد. خیابان پر می شود از مردها و زن هایی با ریخت هایی منحصر که فقط خودشان می دانند در آن وقت روز دنبال چه هستند. هر از گاهی یکی  نظرش را جلب می کند و او را تا گم شدن اش در ازدحام جمعیت رصد می کند. نمی داند چرا ولی می خواهد بعضی ها را به خاطر بسپارد و بعد برای شان فکر بکند و دلیل بیهوده خنده زیر لبشان را کشف بکند. کوتاهی عرض خیابان سنگین تر شدن زمان را روی احساس اش می گذارد. زنی با کودکی در بغل از امتداد نگاه اش  می گذرد اما او دیگر نگاه اش را دنبال آنها نمی فرستد و دنبال زمان می گردد. فقط سیزده ثانیه مانده است. بی اختیار دستها و پاهایش به حرکت در می آیند و آماده باش صفر شدن زمان می شوند. می داند زمان که صفر شد باید برود. نباید اجازه بدهد بوق ماشین های عقبی رفتن را یادش بیندازند. به جلو که نگاه می کند دیگر کسی نیست باید زمان صفر شده باشد. به آینه نگاهی میکند تا حرکت کند اما فقط خودش را می بیند که با لبخندی تلخ روی صورتش خواب رفته است.