قرار

... 

نیامدی 

و  

نیامدم  

 

جای قرار 

بیهوده انتظار کشید 

و زیر پای من سبز شد!

سهند

خبری نیست 

-فقط- 

یک سهند اینجا هست 

که دل اش 

در پی غریدن است!

روایت فریاد

فریادم را به درون می ریزم 

رگهایم چون رودخانه ای یخ بسته آرام می گیرند 

و در کنار کپه ای یخ

چشمهایم غروب می کنند 

گرگی زوزه می کشد 

می ترسم 

کسی نیست 

ایل ام سال هاست که کوچ کرده است ! 

سنگ ها 

فریادی را دست به دست می کنند 

بوی اش دیوانه ام می کند 

پوزه می کشم 

و دنبال خون اش می گردم 

لای چندمین سنگ  

لاله ای می یابم  

اما خون اش برای بیدار کردن من کافی نیست!   

تا ابد کنارش می نشینم  

تا ستاره ها تعبیرم کنند!

نذر

شب 

 همه بودند در من جز من 

صبح  

خودم بودم و هیچ  

هی داد می زدم سر هیچ 

تا کلاغی برایم سر ببرند 

مبادا که  

در شب نشینی هایم غایب نباشم!  

 

کلاغ پیر سفید پر

یک کلاغ اینقدر پیر شد که تمام پرهای مثل زغال اش سفید شدند و منقارش مثل پشت اش خم شد. و دیگر نتوانست خبر بدهد. اما مثل اینکه خود او احساس می کرد دادن خبر از مسئولیت های اصلی او در شهر است. بنابراین هر روز با ترفندهای مختلف می توانست چند خبر را از بچه ها یاد بگیرد و با آن صدای لرزان و منقار خمیده اش چیزهایی را داد بزند که گوش هر شنونده ای را آزار می داد. یک روز آقا کلاغ نشست و با خود فکر کرد که مردم شهر قدر او و زحمت های او را نمی دانند پس تصمیم گرفت از آن شهر برود. در یک روز دلگیر پاییزی پرهای سفیدش را باز کرد و به راه افتاد. برای آخرین بار به شهر نگاهی انداخت همه پشت بامها برایش پر از خاطره بودند. کلاغ سفید از آن بالا جوانیش را می دید که در گوشه گوشه شهر پراکنده بود اما دیگر در این شهر  به این بزرگی جایی برای او باقی نمانده بود. او باید می رفت. یاد جوانی اش افتاد و خواست یک بار دیگر از آن بالا بالا شهر را ببیند پس اوج گرفت و رفت بالا. یک تکه ابر سفید بالای سرش بود خواست از آن هم بالاتر برود. رفت توی ابر. جلوی چشم اش را نتوانست ببیند از توی ابر که بیرون آمد نور خورشید چشم هایش را زد و او کنترل اش را از دست داد. کلاغ پیر بالهایش را به اینطرف آنطرف پرت  کرد تا بتواند خودش را کنترل بکند اما مثل اینکه دیگر دیر شده بود او هرچقدر پایین تر می امد سرعت اش بیشتر می شد و کنترل کردن اش سخت تر. کلاغ پیر سفید پر فهمید که این آخرین پروازش است و او دیگر شانس پریدن را نخواهد داشت. چشم هایش را بست و داد کشید و آخرین خبرش را داد. توی میدان بزرگ شهر همه دیدند که یک پرنده دادزنان روی سر مجسمه وسط میدان فرود آمد اما کسی نخواست در مورد آخرین خبر او فکر بکند. هنوز هم مردم شهر در مورد یک کلاغ پیر سفید پر حرف می زنند اما کسی نفهمیده است کلاغ پیر کجاست و آخرین خبرش چی بود.