بعضی چیزها شبیه هیچ چیز نیستند
شبیه خودشان هم نیستند
درست مثل این حس که رام هیچ واژه ای نمی شود
و می گردد بی هوا
روی هرچه که دارم
روی هرچه که هست
اما جایی بند نمی شود
می جنگم تا به فکرش دربیارم
اما باز نه!
به این خاطر وقتی می پرسی
به چی فکر می کنی
بیدرنگ می گویم
"هیچی"
...
باز برف می آید و زمین سفید می پوشد. هوا دلگیر است! اما چقدر انحناهای باریک زمین زیر مخمل برف زیبا و فریبا است. هوس می کنی چنگ بزنی به تن برف و شیارهای نامرئی اش را حس کنی و گلوله ای کنی و دستهایت از شرم لذت لغزان گلوله برف سرخ شوند بسوزند و تو دست هایت را جلوی دهانت بگیری زیر بغلت بگذاری تا نزدیکتر حس اش کنی و دیوانه اش شوی و چشم هایت را ببندی آغوش ات را باز کنی و خودت را بیندازی روی انحناهای مخملین تن زمین و کنارش بیدار شوی!
زمستان پهن شده روی بام خانه و دودکش بیهوده برای کور کردن چشم سرما تقلا می کند. یادت هست برف بازی زیر آوار نرم برف با دستهایی که سرخ شده بودند اما باز چیزی از درون می گفت باز گلوله کن وبنداز گلوله کن و بنداز شاید که شلیک خنده ای را سبب شوی؟! خنده برای فراموشی سرما. خنده برای حس گرمای نزدیکی. پس چرا حالا سردم کنار این بخاری داغ. چرا این برفی که گلوله شده و به گلویم چسبیده آب نمی شود؟! می خندیدیم با هر گلوله برفی که شلیک می شد چرا که تنهایی مان ذوب می شد. اما خنده چه کسی این گلوله برف درگلوی من را ذوب خواهد کرد؟!
تویی که نیستی یا آنهایی که هستند برای استهزا؟ زمستان من چند صد فصل طول خواهد کشید؟!