دخترم از خواب که بیدار شد
دوید طرف مداد رنگی هایش
و من دویدم طرف آینه
خودم را دیدم
همان بود
به اتاق که برگشتم
دخترم روی برگه نقاشی اش
روی شیارهای صورتم کار می کرد!
خورشید نمی داند
وقتی نیست
شب چه ها که نمی کند
و ستاره ها چه زخم زبانی می زنند!
تو نمی دانی
این تابستان
بی تو
به چند زمستان پهلو می زند؟!
دنیا را تا آخر اگر سربکشم
دیوانه خواهم شدم
می دانم
که هر غروب
سرگیجه هایم
کابوس وار
به رویای قیس می پیوندند!
شب که برود
خورشید که بالا بیاید
روز که طول بکشد
سر دردم که خوب شود
دلتنگی ام که بمیرد
دستهایم که گرم شوند
چشم هایم که بخندند
به جاده که بزنم
پلاک ات را که پیدا کنم
سلام ات که بکنم
غروب هم که بیاید
غروب هم که بکنم
طلوع که می کنی
من خواهم تابید!