می نشینم سر باغ
رنگ ها می رویند
یک بهار دیگر
پر یک جدول ضرب رنگی
رابطه در پرواز
کاشکی ها مرده اند
ذروه تابلوی پاییز میان ابرهاست!
من پر لذت یک اندوه ام
هیچ چیزی کم نیست
یک کلاغ تنها!
همدمی یافته ام
او مرا می فهمد
او مرا می گوید
سوز می گوید
باد سرگردان است
می شنوم
دل من
سینه این باغ
به هم می آیند
مرده تنهایی من
لذت رنگی اندوه برایم ابدی ست!
این حرف ها
همیشه و تکراری ست
مثل انسانها
آدم هزار
حوا صد هزار
انسان
ولی افسوس
در تردید
دنبال حرف نو
در بطن یک باغ است
لختی درنگ و
بعد
آه!
باز این همان باغ است.
همین که بیدار شوی
غرق ات خواهم کرد
با خورشید این عشق
که شب را به انتظار توام نشانده است!
ببین چگونه نگاه ترا رصد می کند!
تمام کوه ها هم در نگاه اش صف بکشند
همه ی درخت ها هم در چشم اش فرو روند
خودش را نمی دزدد!
به قایم باشک اش خرده مگیر!
شب ملاحتی ست
که به دیدار تو و من مزه می دهد!
جاهایی که
به دنیا نیامدم که ببینم
و سالهایی که نبودم
تا به شناسنامه ام بچسبند!
انتخاب شده ام
تا گذشت درناها را بشمارم
از روی سقفی که نیست
و سوت قطاری را انتظار بکشم
که بالاخره
از درون ام خواهد گذشت!
از هزاران من که نشده ام
خودم را نسبت داده ام به تو
تا به شکل تو پیدا شوم
و هرگز هر روز را
به طرح تو
در دل آینه بریزم
تا مبادایی که خالی می شوی از من
و دنبال یک اسم می گردی!
شبیه اسم می شوم
و جسم را به خاک می دهم
سپس
سپس
سبک تر از صدای بال یک نگاه تو
سراغ شاعری خراب می روم
شب است و
در نبود نور و آینه
همین
همین من ام
که از نگاه تو
به روی روشنی این ورق چکیده ام!