-
نه!!!
پنجشنبه 23 دیماه سال 1389 09:50
نه! خواب نیستم زیر این برف دارم برای بهارم رویا می تنم!
-
این من
شنبه 18 دیماه سال 1389 12:00
این من که می ماند با کفش هایی که نیست و زمانی که در امتداد به جایی بند نخواهد شد! واژه می تند و پیله میکند به خودش تا جهانی بیافریند بی حد و مرز که هیچ معنایی را بر نمی تابد! مرگ را می نویسد به دفترش و زندگی را پاک می کند از مفاهیم مبتذل و غریب تر می شود با آینه! دیوانه اش می خوانند که زمان را توبره می کند و به...
-
بهانه چشمهای تو
پنجشنبه 16 دیماه سال 1389 09:43
چشمهای تو بهانه خوبی برای نخوابیدن اند! این را ماهی من هم می داند گربه هم چراغ من هم اما این شب دراز دفتر منتظر و قلم پرالتهاب! نه باز! کاش شاعری بودم هزاران سال پیش از این و می نوشتم بی دغدغه گم کردن قطره ای ازتو و شب سیاه زلف تورا به صبح سپید امید دیدارت گره می زدم! اما نه! فقط چشمهای تو بهانه خوبی برای نخوابیدن اند!
-
دخمه معنا
چهارشنبه 15 دیماه سال 1389 12:52
به زندان واژه نامه زندانبانی نیست! که هر واژه خود حفره ای ست بی هوا و بی در با کلید هایی مصنوع که تاریخ مصرف شان سالهاست گذشته است! در این دخمه تنگ پرواز ممکن نیست که مساحت پرواز به اندازه بالهای تست و هوای آزاد در سرزمین بی معنایی جریان دارد! معنا را که جا بگذاری از مرز تعریف که بگذری ریه هایت را پر می کنی از هوایی...
-
برف لذیذ
چهارشنبه 15 دیماه سال 1389 12:27
باز برف می آید و زمین سفید می پوشد. هوا دلگیر است! اما چقدر انحناهای باریک زمین زیر مخمل برف زیبا و فریبا است. هوس می کنی چنگ بزنی به تن برف و شیارهای نامرئی اش را حس کنی و گلوله ای کنی و دستهایت از شرم لذت لغزان گلوله برف سرخ شوند بسوزند و تو دست هایت را جلوی دهانت بگیری زیر بغلت بگذاری تا نزدیکتر حس اش کنی و دیوانه...
-
در با آینه
چهارشنبه 15 دیماه سال 1389 10:48
بگذار ناگفته بمانم! تعبیرام که می کنی دست هایم یادت می رود کفش هایم را دور می زنی و چشم هایم را تحریف می کنی و من می شوم عبارتی الکن که به هیچ زبانی نیست! واژه هایت گم ام می کنند و بی تردید با خودم غریب تر نمی خواهم گفته شوم بگذار آینه را بدانم تا برای سلام ام علیکی بماند!
-
آمد و شد
چهارشنبه 15 دیماه سال 1389 10:17
نمی دانم از کدام واژه شروع کنم به تعبیر ام نزدیک خواهم شد؟! از آهنگ لب های ماهی قرمز ته حوض یا اشک فروخورده لاله قرمز قله سهند! آمد و شد گاه به گاه ام را واژه ای پلاک نمی زند و هیچ رنگی در خاطره ای ثبت ام نمی کند و خیلی آسان گم می شوم در شیارهای ممتد شهر در همسایگی آهنگ گام های خویش در زیر باران همیشه ای که فقط برای...
-
واژه-نفس
سهشنبه 14 دیماه سال 1389 10:23
تو حرف می زنی من زاده می شوم دستهایت را می گیرم و از چشمانت می آویزم چه شیرین است نفس هر واژه ات! که لحظه لحظه زندگی ام می شوند. اما اگر حرف نزنی؟! اگر واژه ای در میان نباشد اگر نفسی پس من...؟!
-
لکه زاغ بی ستاره
دوشنبه 13 دیماه سال 1389 10:24
روی درختی لخت زاغی به خواب رفته است. نگاه که می کنی انگار تکه ای شب بی ستاره است که به گلوی درخت آویخته است. جلوتر که می روی لکه سیاهی می شود روی آفتاب کم سوی پاییزی. به فکر پاک کردن می افتی. دنبال سنگ می گردی. فانوس ات از ذهن ات می گذرد و شبهایی بی ستاره که تو و فانوس ات را در بر می گرفتند و تو می خواستی روز باشی در...
-
ساعت صفر
دوشنبه 13 دیماه سال 1389 09:22
به خط عبور عابر پیاده که نزدیک می شود چشم چراغ سرخ می شود و ماشین می ایستد. خیابان پر می شود از مردها و زن هایی با ریخت هایی منحصر که فقط خودشان می دانند در آن وقت روز دنبال چه هستند. هر از گاهی یکی نظرش را جلب می کند و او را تا گم شدن اش در ازدحام جمعیت رصد می کند. نمی داند چرا ولی می خواهد بعضی ها را به خاطر بسپارد...
-
تلاش در نگفتن
دوشنبه 13 دیماه سال 1389 08:47
نمی خواهم خواستن ات را بند کنم به دوست ات دارم و بی شمار خواستن ناگفته بمانند در حضور دوست ات دارم! -مگر می شود قطره قطره باران لحظه لحظه زمان را نوشت به یک واژه؟!- کوتاهی از من است یا این فضای پر که روی هیچ بومی بند نمی شود؟! ناگفته پیداست که چقدر هستی و خواستن ات تا کجا ها گم شده است کجاهایی که من نیستم تا محدودشان...
-
حس بهار دور
یکشنبه 12 دیماه سال 1389 13:21
کسی می داند تنهایی من در کجای زمین در کدامین ماه زمستان در گوشه کدام گورستان بزرگ می شود! کسی باید بداند! که حس بهار دور هر روز نزدیک تر می شود!
-
گلوله برف
یکشنبه 12 دیماه سال 1389 13:13
زمستان پهن شده روی بام خانه و دودکش بیهوده برای کور کردن چشم سرما تقلا می کند. یادت هست برف بازی زیر آوار نرم برف با دستهایی که سرخ شده بودند اما باز چیزی از درون می گفت باز گلوله کن وبنداز گلوله کن و بنداز شاید که شلیک خنده ای را سبب شوی؟! خنده برای فراموشی سرما. خنده برای حس گرمای نزدیکی. پس چرا حالا سردم کنار این...
-
تنهایی
شنبه 11 دیماه سال 1389 13:51
چقدر طول می کشیم در خیابانهایی که چهارراه ها را دور می زنند تا ما را با اندیشه شدنمان گیج کنند و چقدر گم می شویم در کنج اتاق هایی تو در تو پر از زانوهایی خیالی!
-
در نگفتن
شنبه 11 دیماه سال 1389 13:43
هر چه ما بگوییم چیزی از نگفته ها کم نمی شود بل که هر گفتنی کمک به گسترش سیطره نگفته هاست. باید در جنگ گفتن و نگفتن پرچم سفید را ما بالا ببریم چرا که بی شک زیر آوار نگفته هایمان خرد خواهیم شد و دیگر لقب دیوانگی واژه ای معمولی برای نامیدن کسانی خواهد شد که مغلوب نگفته ها شده اند و در سکوتی ابدی از واهمه حجم نگفته ها...
-
فقط شعر
یکشنبه 23 آبانماه سال 1389 12:09
خیلی دور شده ام از خودم ولاجرم از شما کی برمی گردم؟! فقط شعر می داند!
-
در بی حضور
شنبه 3 مهرماه سال 1389 11:47
شعر آمده است من نیستم باشید . . بر می گردم!
-
عاشقانه
یکشنبه 7 شهریورماه سال 1389 14:07
سیگار من در اضطراب تو می سوزد وقتی جهان میان آشفتگی گامهایمان می نشیند! چایی بریز هم قطار! تا بار بندیم و در شیرینی خواب چشم های تو فراموش دنیا شویم فردا صبح کنار سفره نان و پنیرمان لبخند تو را می نوشیم تا خورشید مهربانتر سلام کند!
-
غزل قصیده
پنجشنبه 4 شهریورماه سال 1389 09:29
قصیده از قلم ام می چکد اما دوباره شکل غزل می کشم حالا دوباره مادر و شعر و ترانه و خنده کنار بستر من می کنند لالا دوباره در سر درس نوشتن آ-ب برای سبزی من آب می دهد بابا دوباره در بغل سال ها انگار برای خوردن یک سیب می روم بالا دوباره شهر بیابان من شده است و اسم آشنای همه دخترانتان لیلا دوباره دور و برم سنگ ها فقط سبزند...
-
تراش حقیقت
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 09:28
بریده ها را که کنار هم می چینم آفتاب روی سینه دشت نور می تابد و یک مرد خودش را به نی لبکی می دمد! می دانی که این تصویر کهنه و قدیمی ست و احساس درونی ات به طعم کسالت گرماست. اماچه!؟ اگر این تکه را بردارم نصف خورشید را به دست مرد دهم و نی لبک را روی نگاه خورشید بکارم! نور را از خورشید بگیرم چه؟ مرد را با تارهای نور از...
-
افترای شیرین
یکشنبه 31 مردادماه سال 1389 11:00
در زندگی تنگاتنگ امروز یعنی زندگی که در آن رابطه ها در هم تنیده اند و با وجود چندین نوع وسیله برقراری ارتباط حساسیت ارتباط ها بیشتر شده است حفظ چهره یا شخصیتی که برای خودمان درست کرده ایم مشکل می نماید. و به این خاطر در برخی موارد ماسک هایی که انسان امروزی به صورت می زند با توجه به شرایط مختلف رنگ های گوناگون دارد. به...
-
از دوست ات دارم
پنجشنبه 28 مردادماه سال 1389 12:33
یکی بود یکی هم بود مرد خواب اش را تا ابتدای کار قدم می زد و زن روز را با جعبه آرایش اش تا خسته نباشید مرد خط می کشید! دوست ات دارم ای لحظه هماغوشی دو دست! به خاطر تو این همه آسفالت را از روزنه چشمان ام می گذرانم ! به خاطر تو چند سال هم که باشد چشمان ام را از دستگیره این در می آویزم! دوست ات دارم ای لحظه هماغوشی دستها!...
-
بهانه
چهارشنبه 27 مردادماه سال 1389 10:02
ابرها را گفتم که مرا کول کنند و بریزند به روی خورشید تا درون صدف چشم شما لانه کنم و از اندیشه تان ذوب شوم تا شبی از شب ها مرگ من یک گره از عقده تان باز کند!
-
هواخوری
سهشنبه 26 مردادماه سال 1389 12:20
این دستها -هنوز - برای نوشتن گرسنه اند لطفا کلمه بیاورید شاعر دنبال نان رفته است !
-
آه
دوشنبه 25 مردادماه سال 1389 13:34
چراغ اول نور است و سنگ قاصد کوه آه اگر می گویم بنشین قصه ای خواهم گفت!
-
باور
دوشنبه 25 مردادماه سال 1389 13:31
حالا تو هی بنویس بهار مرد دانه که نمی فهمد پرنده که آمد چه خواهی گفت؟! نگاه کن من از زمین می آیم که زمستان از دستهایم شرم می کند! فقط بگو چند سال مرگ باورها را باید بگریم؟! بگو من اشک کم نخواهم آورد که با آسمان قرین ام و ابر آبروداری می کند!
-
شادی کشنده
دوشنبه 25 مردادماه سال 1389 12:52
آذری ها ضرب المثلی دارند با این مفهوم که" تا کسی نمیرد کس دیگری زنده نمی شود". و جالب این است که این ضرب المثل را وقتی به کار می برند که کسی چیزی را از دست می دهد و کس یا کسان دیگری از آن نفع می برند. همیشه به این ضرب المثل و تفاسیر مختلف آن فکر کرده ام. اینکه این ضرب المثل چقدر بی رحم است و اینکه چقدر این...
-
ابوالبشر
دوشنبه 25 مردادماه سال 1389 10:38
تاج اضطراب بر شقیقه هایم مجنون کوچه های بی من ام جهان است این که در من می تپد بزرگ و بی صدا دچار روزهای کاغذی تقویم؟! یا فریاد سکوتی میان دو اتفاق تاوان باکرگی ام؟! آی من آدم ام! با همان تناسب که کشتی ام را با آرزوهای شما پر کرده ام و با تکه پاره های دلم در دهان باد من جاودانه ام من جاودانه ام!
-
سیزیف و میس بریل به هم می آیند!
یکشنبه 24 مردادماه سال 1389 12:09
خدایان یونان باستان بعضی وقتها حکم هایی صادر می کنند که به جاودانگی وحشتناکی تبدیل می شوند. سیزیف تنها یکی از هزاران محکومی ست که دچار این عذاب ابدی شده است. به واسطه خطایی که از اوسر زده است او باید تا ابد تخته سنگی را با خود به بالای کوهی ببرد. اما این تمام ماجرا نیست چرا که چند قدم مانده به قله کوه سنگ از دست او...
-
سایه ادگار آلن پو من را نمی ترساند!
شنبه 23 مردادماه سال 1389 12:25
هر وقت که ادگار آلن پو می خوانم تا چند روز مشغول گشت زدن در لایه های داستان هایش می شوم و این خواندن یک داستان کوتاه یک صفحه ای را لذت بخش می کند. چرا که داستان ادگار آلن پو مثل زندگی ست. ساده نیست. مشکل است. تو را با خود به جایی می کشاند که در درون ات بوده است و تو سالها فراموش اش کرده ای. احساس خفگی که از خواندن...